chapter 10

61 8 17
                                    

~NiKi's Vers~
خم شد و دستشو کشید روی زخم.
تا دیروز روی گردنم نبود و نمیفهمیدم چجوری یه روزه میتونست انقدر سوزش و درد داشته باشه.
+بیخیال... یه خراشه چیزی نیست.
_دارههه ازتتت خووون میاددد کبود شدییی میفهمییی؟
از پشت چونشو گرفتمو اوردم نزدیک صورتم.
صاف توی چشاش زل زدم.
+خب میخای گردنتو کبود کنم که باهم ست شیم اقای غرغرو؟
چشاش درشت شدنو یهو ساکت شد.
به طرز عجیبی بانمک نگاهم میکرد‌.
اروم لبمو نزدیک کردمو گردن نرمشو بوسیدم. بالافاصله حتی قبل از اینکه صورتشو نگاه کنمم میتونستم حس کنم که بلاش کرده.
+کیوت.‌.‌.
.................................................
بلخره سونو راضی شد که یکم بخوابه.
رفتم توی اتاقمو خودمو پرت کردم روی تخت.
زخم از صب بدتر شده بود.
نمیدونستم چرا ظاهر شده ولی حس خوبی بهش نداشتم.
^سلام نیشیمورا...
+وودی؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!
اون کرم کوچولوی عجیب و غریب دوباره اومده بود.
^نیکی... شما همه چیزو خراب کردین!
+باز چیشده وودی؟!
^اوه پسر... مگه راجب قانون ممنوعه باهاتون حرف نزده بودم؟!
+نه!
^دیشب توی قبرستون تا اخر به داستانی که از سول و لونا براتون گفته شد گوش ندادید؟
+اخر لونا هسته‌ی انرژیشو از دست داد و تبعید شد ، سولم مثه قبل ستاره موند نه؟
^درسته... ولی این اخر ماجرا نیست!
+خب پس... بقیش؟؟
^وقتی هاشیمارا میفهمه سول و لونا هسته انرژیشونو انتقال دادن ، اونم به دوتا انسان! از عصبانیت نفرینشون میکنه.
واسه همین سعی میکردم هردفعه تا قبل اینکه هاشیمارا بفهمه که رفتم برگردم.
اون خدا واقعا بی رحم و عجیبه.
+قانون ممنوعه؟ نفرین؟
^قانون ممنوعه رسیدن این دونفر توی زندگی واقعی به هم دیگه‌ست. شما میتونستین دوست یا هرچیز دیگه‌ای باشید اما عاشق هم نه!
لونا و سول برای اینکه کسی نفهمه که رابطه شما فراتر از دوستیه هسته هاشونو درقالب دوتا پسر قرار دادن.
اما هاشیمارا دست از سر سول و لونا و حتی شما بر نمیداره.
اون هیچ‌جوره اجازه نمیده باهم باشین. برای همین هسته‌ی سول یا یجورایی تورو الوده کرده.
+آلوده؟ بیشتر توضیح بده.
^خب تنها قدرتی که هاشیمارا داره توی ستاره ها یا سیاراته. کنترل انسانی از دستش بر نمیاد و البته! شمارو نمیشناسه! برای همین فقط هسته‌ی سول که الان توی توعه رو زخمی کرد که... اگر یه روز با لونا یا همون سونو ارتباط بگیری... بعد از یه مدت... ام خب... چجوری بگم...
+ادامه بده وودی؟! خب؟!
^سول... بخاطر هسته‌ی اسیب دیدش... یواش یواش یه زخم روی بدنش ایجاد میشه و ذره ذره تحلیل میره و بعد از یه مدت... میمیره...
صدای باد پشت شیشه که تقلا میکرد به داخل نفوذ کنه ساکت شد.
حرکت خون توی رگام متوقف شد.
سرمای زمستون درونم رخنه کرد.
منطق... توی زندگی باهاش زیاد سروکار داریم ؛ ولی وقتی پای‌ مرگ میرسه هیچ منطق و استدلالی وجود نداره.
لحظه‌ای که عقربه ها از کار میوفتن.
لحظه‌ای که ضربان ها متوقف میشن.
و توی همون یک لحظه ، قدرت ، ثروت ، شهرت و یا حتی عشق هم نمیتونه نجاتت بده.
این جمله های کلیشه ای هیچ شباهتی به حال من نداشتن.
آره قطعا برای خودم نگران بودم. مگه ادمیم هست که بعد شنیدن یه همچین خبری نگران و ناراحت نشه؟!
قطعا هزاران سوال توی ذهنم بود. چقدر زمان دارم؟ و یا چجوری میمیرم؟
اما درد اصلی من چیز دیگه‌ای بود.
کیم سونو.
اون روباه کوچولو چی؟ با رفتن من برای اون چه اتفاقی میوفتاد؟
+سونو چی؟!
^اون چیزیش نمیشه. فقط.. زندگیش با رفتنت بهم میریزه و این جور چیزا... خودتم میدونی که قطعا براش ساده نیست.
اروم سر تکون دادم.
^دیگه باید برم..‌ از فرصتاتون خوب استفاده کنین چون شاید برای هرچیزی اخرین دفعه باشه.
و همونجوری که اومده بود غیب شد.
امیدوار بودم با صدای سونو از خواب بیدار شمو این کابوس مزخرف تموم بشه.
رفتم سمت اتاقش. انگار برا دیدنش عجله داشتم.
درو اروم باز کردمو وارد اتاق شدم.
چهره‌ی کیوتو معصومش توی خواب واقعا خواستنی میشد.
چند قدم اومدم جلوتر و اونور تخت دراز کشیدم‌.
اروم اروم خودمو نزدیکش کردمو دستامو دور بدنش حلقه زدم.
حلقه‌ی محکمی که امیدوار بودم هیچکس نتونه خرابش کنه.
سرمو به سینش تکیه دادم و به ضربان قلبش گوش دادم.
ضربان منظم و آرومی که به قلب بیتابم آرامش میداد.
_سلامم...
+به موقع بیدار شدی! پاشو میخوام یه چیزی نشونت بدممم...
_هوممم اذیتم نکنن... خوابم میااددد‌‌‌..
+یااا اگه ببینیش عاشقش میشی تولهه
_توله خودتییی عهه
+پاشوووو چند دقیقه بیشتر وقت نداریممممم‌.
بالاخره دستشو گرفتمو از تو تخت کشیدمش بیرون.
از اتاق که بیرون اومدیم ، رفتمو از یخچال دوتا سوجو برداشتم.
_یا نیکی چیک_
+بدوووو بدوووو اصن وقت نیستتتت
دستشو گرفتمو از واحد اومدیم بیرون. نرده رو گرفتم و یه نفس کل پله هارو دوییدم. البته که سونوعم دنبالم کشیده میشد.
................................................
~Sunoo's vers~

دستمو گذاشته بودم رو زانوهام و نفس نفس میزدم.
_یااااا نیشیمورااااا! مریضییی؟ ۴ طبقه رو با پله دوییدیمم!
+به چیزی که الان قراره ببینیم می ارزه... یکم صب کن...
توی دسته کیلید بزرگی که از جیبش دراورده بود دنبال کلید پشت بوم میگشت.
+ایناهاش.
کیلیدو انداخت و در باز شد. محکم هلش داد.
+بپر تو!
رفتم داخل و با چند ثانیه مکث خودشم اومد‌.
+بیا یکم جلوتر... الاناس که افتاب غروب کنه.
لب سکوی بلند پشتبوم نشستیم.
به پایین که نگاه که میکردی کل شهر زیرپات بود... چراغای بعضی ساختمونا روشن بود و خیابونا پر از ادم.
نور بی‌جون نارنجی رنگ افتاب دورمونو محاصره کرده بود.
_واوو این... خیلی قشنگه‌‌‌...
بطری سوجورو باز کردو گذاشت توی دستم.
+بهت گفتم مگه نه؟ اینکه توی چند ثانیه خورشید کاملا از دید رس محو بشه و دیگه هرچقدرم بگردی نتونی ببینیش... خیلی عجیبه...
موقعی که جملشو میگفت حالت چهره‌ش عوض شده بود. انگار یه بغض مخفی توی نگاه و صداش بود.
_اوهوم ولی... فردا دوباره خورشید برمیگرده نه؟!
لبخند زد. چیزی نگفت و فقط لبخند زد.
+راستی نور خورشید اذیتت نمیکنه؟
_نه سقف اینجا نمیزاره نور بخوره بهم. بعدم دم غروبه نور زیادی نیست.
یه قلپ از سوجومو سر کشیدم.
_چیزی اذیتت میکنه نیکی؟ چرا انقد گرفته‌ای؟!
_________________________

این پارت یکم مسخره ، چرت ، کصشر و بدرد نخور شده ولی لطفا به دل نگیرید. ینی رسمن این پارتو گردن نمیگیرم🤡
ولیخب به هرحال امیدوارم دوسش داشته باشین چون پارت بعد قراره یه پارت درتی باشه... و این مقدمشه😈
راستی توصیف این پارت خوب بود؟ راضی بودید؟
بوس حمایت یادتون نرهه♡

The Red Sun •~sunki~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora