chapter 12

72 9 14
                                    

~Sunoo's vers~
چند هفته گذشته بود.
نیکی هرروز خسته و خسته تر بنظر میومد. میگفت سرما خورده ولی آخرای زمستون بود...
یچیزی شده بود و بهم نمیگفت.
میدونم.
+کیم کوچولوم؟
_نیکی؟! از خواب پاشدی؟
+اوهومم...
_یا... مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟... زیادی غیرعادی بنظر میای.
+یاااا سونوو؟؟ بیخیااللل!
_خیله خب باشه اصرار نمیکنم... کل هفته رو بهت گفتم دیگه قبول نمیکنی! چیکار کنم...
+باشه جوجه... ناراحت نشو دیگههه...
_ولی به خودت اهمیت نمیدی نیکی!
اومد پیشم و روبه‌روم نشست.
+سونویا... چاگی... این چیزی نیس که با دکتر رفتن بتونم حلش کنم...
_پس چیه نیکی؟! زیرسر وودیه؟!
+ا...اره تقریبن... زود خوب میشم...
_قول؟
~NiKi's vers~
انگشت کوچیک فسقلیشو اورد بالا. بهش قول دادم.
+خب کیم کوچولو باید بریم یجایی..
_کجا؟
+حاضر شو ببرمتت
_اوکی میام... ولی... کجا میریم؟!
+تو بیخیال... قول میدم خوشت میاد!
_اگه تو میگی پس حتما خوبه...
شونه بالا انداخت
_اوکی بریم!
+ایول! زودتر حاضر شو نباید وقتو از دست بدیمم!
دستشو گرفتم و تا هنوز گرمای افتاب به همه جا زندگی میبخشید راه افتادیم.
میخواستم از همه کس و همه جا دورش کنم.
فقط خودمو خودش. میخواستم از همه‌ی ادمای منفی و مزخرف دوروبرش دور باشه.
البته چرا دروغ‌... قطعا خودمم برای تنها بودن با این پسر سکسی فاکی لحظه شماری میکردم.
دور دور شدیم. از آدما و شهرو چیزای مصنوعی...
دونستن اینکه اخرین باراییه که میبینمش قطعا باعث میشه همچیو یه جور دیگه پیش ببرم.
_یااا نیشیموراااا؟
+هوممم؟
_کجا داریم میریم سه ساعته اخههه؟؟؟ از شهر اوردیمون بیرون هیچیم به روی خودت نمیارییی!
+یکم تحمل کن خب کیم کوچولووووو.
_خب حداقل بگو کجا داریم میریمممم!
+خیله خب باشه... داریم میریم خارج از شهر... میخام یادت بدم شاه بلوط جمع کنی!
~Sunoo's vers~
بعدش یجوری با جفت مرواریدش بهم خیره شدو لبخند ذوق زد که توان غر زدنو ازم گرفت.
_اخههه شاه بلوط؟! اونم ساعت ۱۱ و نیم صبح؟!
+اوهومم! خوش میگذرههه! بعدم فصلش همین مدت کوتاه اخر زمستون و اول بهاره! بعدش دیگه شاه بلوط نیست! :(
_خب... نمیشه فقط بریم بخریمش؟
+احمق جونم... هدفمون از اومدن به جنگل اینه که آرامش بگیریم خب؟! مطمئنم از من بیشتر خوشت میاد از این کار! پس بیخیااللل! فقط سعی کن خوش بگذرونی.
_باشه.‌‌..
تو فقط باش نیکی... هرروز صبح باهات میام شاه بلوط جمع کنیم... قول بده هیچوقت نری...
+هووپپ! رسیدیم!
از شیشه تاکسی بیرونو نگاه کردم.
_کجارو رسیدیم؟ اینجا که تا چشم کار میکنه علف و درختای درازه
+خب پس انتظار داری شاه بلوطو توی دریا پیدا کنیم؟
_نه خب ولی‌...
+اما و ولی نداریم کیم فسقلی. بزن بریم!
ذوقی که برای انجام این کار داشت واقعا ستودنی بود!لعنتی چطور میتونست با انجام کارای به این سادگی انقد خوشحال باشه؟... البته اون نیکی بود..‌ پسر آفتاب. شایدم برای همین بود که عاشقش شده بودم.
+بیا پایین ببینممم!
از ماشین پیاده شدم
+خببب‌... حدودا وسطای جنگله!
با دست به یه قسمت اشاره کرد‌.
_تا اونجارو...
+پیاده میریم سونو.
_وادافا- اه.. خیلیه خب.. دیگه انرژی مخالفت باهاتو ندارم.
+خوبه! بجاش کمک میکنی که شاه بلوط جم کنیممم!
یواش یواش جلورفتیم و مشغول صحبت شدیم.
_راستی چرا بهم میگی کیم کوچولو؟
+چطور مگه؟ دوسش نداری؟
_اتفاقا چراا خیلی باحاله. ولی من چی صدات کنمم؟!
+شاید... ددی؟
_ییااااااااا نیکیییی؟!
خندید و گفت
+خیله خب بااشهه باشهه ببخشیددد داشتم شوخی میکردم ناراحت نشووو
ناراحت نشده بودم... برعکس ازش خوشم اومده بود.
_اووککییی آبنبات ژاپنییی!
+آبنبات ژاپنی؟
خندید.
_اوهوممم! دقیقا انگار برا خودت ساخته شده! هم ژاپنی‌یی هم ظاهرت مثه یه ادم معمولیه. ولی وقتی بیشتر باهات آشنا بشی یهو بوممم! با یه درون پر از تفاوت آشنا میشی!
+ینییی داری به چهره‌ی جذابم میگی معمولی؟!
_هییی بیخیالل کی اینو گفتمم؟ به هرحال انسانی دیگهه مثه بقیه ادما.
ابنبات ژاپنیم همینجوریه. وقتی میخوریش سوپرایز میشی و بجای اینکه با مزه‌ی خسته کننده‌ی شیرینی روبه‌رو بشی دهنت یخ میکنه! یه چیز کاملا متفاوتتت!
+اووو خوشم اومددد!
دستشو دورم حلقه کرد و نزدیکم کرد به خودش.
+عه! سونو اینجاسسس!
_چیی؟
+بیاااا شاه بلوطو پیدا کردممم!
~NiKi's vers~
رفتم جلو و دست سونورو کشیدم.
+ایناهاش!
رو دوزانو نشستم و یه شاه بلوط کندم.
_ایوولللل میشه بخورمش؟!
+نه کوچولو! اول باید شاه بلوطو بپزیی!
با یه قیافه‌ی ناراحت بانمک نگام کرد. داشتم برای چشای کیوتش ذوب میشدم.
+زود میریم خونهه برات درست میکنمم
_باشه.
+زودتر کمک کن ببینممم!
.............................................
زمانی که با افرادی که دوسشون داری میگذرونی واقعا خوش میگذره...
میخندی
حرف میزنی
بیشتر آشنا میشی
مسخره بازی درمیاری
و سرتو گرم میکنی
اینجوری میشه که بنظر میاد سرعتو دوبرابر... سه برابر... یا حتی بیشتر کردن!
مغزت میگه باید دوروبر ۱ ساعت گذشته باشه ولی اسمونی که لباس شب سیاه پرستاره شو میپوشه غافل گیرت میکنه.
و تا هوا گرگو میش نشه متوجه شب شدن نمیشی و وقتی میفهمی که کیلومتر ها توی عمق جنگل گیر کردی.
هرچند، وضعیت ما که خیلی بدتر از این حرفا بود. منی که چند ماه بیشتر فرصت نداشتم چجوری قرار بود از خودمو سونو مراقبت کنم؟!
اونم توی شب! وقتی ماه کامل توی آسمونه.
پسر آفتاب و ماه... رابطه‌ی افتضاح بین این دوموجود تنها چیز واضح توی هوای پر از مه جنگل بود.
...........‌‌...............................
_نیکی الان چه غلطی میخوای بکنی؟!
+اه... از کجا باید میدونستم هوا انقد سریع تاریک میشه؟!
تتوی لعنتی شروع به سوختن کرد.
_نیکی واقعا نمیدونم.... با چه منطقی پاشدی اومدی اینجا! منم با خودت اوردی همینجوری! نه به برگشت نه به هییچیییی فکر کردی! و همینجوری برمیگردی میگی نمیدونستی هوا باید تاریک بشه؟!
+ اره راس میگی سونو من معذرت می-
_نخواه نیکی نخواه! با عذرخواهی کردن چیزی عوض میشه؟!
+اخه...
~Sunoo's vers~
_باشه نیکی باشه... بیخیال...
شروع کردم راه رفتن ، کاملا بیخیال و آزادانه قدم میزدم.
داشتم از نیکی دور میشدم... و شاید این‌ دور شدن بزرگ ترین اشتباهی بود که میتونستم انجام بدم....

..................................
سلاااملکم!
چطورید؟! وای ببخشید نبودممم دوباره پرقدرت درخدمتتونم.
راستی خاستم عرض کنم به خدمتتون حداکثر یک یا دو چپتر دیگه داریم.
یه چپتر اسمات غلیظم نوشتم ولی واااقعا نمیدونم آپلود بکنم یا نکنم.
همین خلاصه!•~•
بوس به کله‌تون دوستون دارم حمایت کنین دیگهههه مرسی.

The Red Sun •~sunki~•Where stories live. Discover now