chapter 3

112 17 8
                                    

تا نزدیکای ایستگاه اتوبوس کنار مدرسه دوییدم و بلند داد زدم
_نیکیییییی؟!
کجارو دنبالش بگردم؟!
چشمم افتاد به یه پسر دقیقا هم قدوقواره‌ی نیکی که یه گوشه کنار خیابون هدفون به گوش نشسته بود.
دوییدم سمتش.
_یا نیکی شییی!
محکم بغلش کردم.
_پیدات کردمم!...
+یا چته چیزی شده؟!
دور چشماش سیاه شده بود و بدنش سرد.
سریع یقه‌ی هودیشو کشیدم پایین.
+هییی هییی چیکار دار_
تتو رو نداشت!
_ت...تو... تو...
دکمه‌ی بالای بلوزمو باز کردمو تتوی خودمو نشونش دادم.
~•NiKi's vers•~
از دیروز صب بعد اینکه اون تتوی وحشتناک روی گردنم ظاهر شده بود با غروب افتاب انرژیمو از دست میدادم. حتی درحدی نبود که بخوام تا خونه رو پیاده برم.‌ روی یکی از صندلیای ایستگاه اتوبوس نشستم تا یکم خستگیم دربره.
کلاهمو کشیده بودم رو صورتمو استراحت میکردم که یه دیوونه شروع کرد اسممو عربده زدن.
ایگنورش کردم ولی یکم که گذشت دویید سمتم و بغلم کرد.
سونو بود. همون پسره که تو مدرسه دیدمش.
_بلخره پیدات کردمم!
نفهمیدم چرا یهو اینجوری کرد.
+یا چیشده چته تو؟!
حال ری اکشن نشون دادن نداشتم ، اگه نه خیلی از اینکه بغلم کرد خوشم نیومد.
دستشو اورد سمت یقه‌م و هودیمو کشید پایین.
+چ....چیکار میکنی توووو...
سرش داد زدم.
بعدش عین دیوونه ها یقه‌ی لباس کشید پایین.
سریع چشامو بستم.
+دیوونه شدی سونو؟ سرکلاس که عادی بودی! چت شد؟!
_چشاتو باز کن. تو اینو روی بدنت نداری؟!
اروم لای چشمامو باز کردم.
روی شونش دقیقا مثل تتویی که دیروز روی گردن من ظاهر شده بود وجود داشت. نورش میزد بیرونو وحشتناک براق بود. گردنم شروع به سوختن کرد.
پس همون ادمی بود که دنبالش میگشتم!‌

~•Sunoo's vers•~

موهای طلاییش که تا زیرگردنش میومدو با دست داد عقب.
تتوی اونم داشت برق میزدو مثل دو سر مخالف آهن ربا میخواستن بهم نزدیک شن.
_پیدات کردمم!
اروم لبخند زد. بعدش چشاشو بست.
از قیافش معلوم بود حالش خوب نیست.
_هی....تو....چی‌شدی یهو؟! خوبی نیکی؟...
اروم بلندش کردم.
+چیزی نیست...
_بخاطر تضعیف انرژیته اره؟
سرشو تکون داد.
کمکش کردم و سوار اتوبوس شدیم.
ته ته یه جایی پیداکردیم و نشستیم.
پشت گردنش دقیقا مثل صبح من خونی شده بود.
_میتونم دردشو حس کنم! خیلی وحشتناکهه! البته چون تو انرژی خورشیدو داری طول شب اینجوری میشی ، برعکس من من تو روزا این شکلیم ، میدونی وقتی ک_
یواش یواش انرژیم داشت برمیگشت و دوباره شروع کرده بودم به پرحرفو بیش فعال شدن.
_ببخشید احتمالا الان حوصلمو نداری.‌‌..

~• NiKi's vers•~

یجوری خسته بودم و بدن درد داشتم که انگار کل روز فقط کتک خورده بودم.
رفتار سونو خیلی عوض شده بود. البته طبیعی بود ، انتقال انرژی خورشید بهم حتی منم اروم کرده بود!
شروع ‌کرد به تند تند و با ذوق حرف زدن.
بچه‌ی کیوتی بنظر میومد ، حتی با اینکه شاید ازم بزرگتر بود.
یهو ساکت شد‌ و ازم عذرخواهی کرد.
باعث شدم حس کنه رو مخه؟...
+نه مشکلی نیست. داشتم گوش میکردم
بهش لبخند زدم.
با دیدن لبخندش عذاب وجدانم کم شد.
+باید کجا بریم؟
_نمیدونم...
یکم فکر کردیم.
~•Sunoo's vers•~

The Red Sun •~sunki~•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang