chapter 5 (mean)

68 12 13
                                    

*حتما حتما حتما حتماااا جااان مننن قبل از خوندن این پارت ، اهنگ mine all mine رو دانلود کنین و موقع خوندنش با هندزفری گوش بدید*

Room to Sunoo's eyes:

سرمو دور اتاق چرخوندم ، درست رو به روم دیوارای سفیدی که با پوسترای رنگی با تن قرمز پوشیده شده بودن.
یه قابم به دیوار نصب بود. دور قابِ کلفت ، ریسه‌ و توش یه گلدون اندازه‌ی بند انگشت بود. از توی گلدون نهالای برگ سبز بیرون زده بود.
روی دیوار کناری یه پنجره‌ی قدی بلند و بزرگ نصب شده بود که پرده‌ی سفید شاینی و یکم رنگو رو رفته‌یی روشو پوشنده بود و از ورود نور به اتاق جلوگیری میکرد. کنار پنجره‌، با یکم فاصله تخت بود.
تخت... تختی که به تاجش تکیه داده بودم و نیکی منو مثه بچه ها بغل کرده بود. ملافه هام سفید بودن ، لابه لای پتوی کرمی پشمی ، خورده های چیپس دیده میشد. اینجا ضلع شلوغ و بهم ریخته‌ی اتاق میشد... کمد چوبی هم رنگ میزتحریرش که درش باز بود. میز تک کشویی و خیلی جمعو جورش. لپتاپ گیمینگی که روش گذاشته بود و همه‌ی کتاباشو روی زمین و صندلی پرت کرده بود. و تنها نوری که اتاقو روشن میکرد ، چراغ خواب کوچیک کنار تختش بود.

^Sunoo's vers^۷

سرشو گذاشت روی سینم و دستای کشیده‌شو دورم حلقه کرد. سرشو فرو برد توی سینم.
دستم رفت لای موهاش. نه روی دستام و نه روی قلبم کنترلی نداشتم.
انگشتامو از لای موهای طلایی نرمش رد کردم ، بوی صابون و کف بینیمو پر کرد.
نه من چیزی میگفتم و نه اون ، انگار هیچکدوممون از وضعیت پیش اومده ناراضی نبودیم.
نفسای گرمشو از روی تیشرتم حس میکردم. اروم و اروم تر میشدن، معلوم بود که درد داره.
ابروهاش توهم رفته بود. لبای نرم و براقش یه حالت عجیبی داشتن... لبخند زده بودن؟...
بالاخره تونستم حرف بزنم. اروم کنار گوشش گفتم
_نیکی؟...
چیزی نگفت. خوابش برده بود. دلم نیومد بیدارش کنم.
دستمو آروم بردم سمت اباژور نقلی و... نورو خاموش کردم. البته خیلیم مطمئن نیستم.. با اینکه فقط یه خیال واهیه ولی شاید... شاید نوری که اتاقو روشن کرده بود... نور خسته‌ییه که از قلبامون بیرون میاد و میگرده و میگرده تا بتونه... تا بتونه اروم بگیره... بهتره بگم... تا یکی بتونه آرومش کنه... اتاق بنظرم تاریک نیست!...
......................................

*Tomorrow morning*

خورشید طلوع کرده بود ؛ بدن دردم دوباره شروع شد.
رگه‌ی افتاب از لای پرده روی ترقوم افتاد و جاش شروع کرد به تغییر رنگ دادن و سوختن.
از درد توی خودم پیچیدم ، بالاخره صدای ناله‌یی (عی ادمای منحرف) که با فشار دادن لبام روی هم نمیزاشتم بیرون بیاد ، با یه نفس بلند از بین لبام خارج شد.
نیکی اروم تکون خورد و چشاشو باز و کرد.

^NiKi's vers^
چشامو باز کردم و از رو عادت خودمو کشیدم سما بالا. چشامو که باز کردم دوتا چش تیله‌ای دیدم که باعث شدن از قلب تا شکمم یه ترن هوایی سقوط کنه. صورت جم شده‌ی سونو رو ، روبه‌روی صورتم بود.
+یا... کیم؟!...
_نیکی...
+یاااااااااا... گردنت به فاک رفته پسر!...
سریع پاشدم و خودمو جموجور کردم.
_از این اتفاقا قراره زیاد واسمون بیوفته... فقط... بیا بریم...
+خیله خب... اگه خودت اینجوری میخوای...

^Sunoo's vers^
داشتم از جام پا میشدم که شکمم شروع کرد به قاروقور کردن... اونم با صدای زیاد!
نیکی بهم نگاه کرد و خندید.
_عییی مردشورشو ببرن... خب... چیکار کنم میگیی؟..
به خندیدنش ادامه داد و گفت :
+با لباس مدرسه اومدی دیگه؟ پس تا تو حاضر شی یکم چیز میز درست میکنم ؛ دیشبم چیزی نخوردی.
_چی؟ نه من خوبم
_باشه پس...
پنگوئنی رفتم تو اتاق و گوشیمو دراوردم.
*8 missed call from dad*
با دیدنش توی یه ثانیه کل گذشته و حال و ایندم اومد جلو چشم و تمام اعضای بدنم شروع کردن به جابه‌جا شدن.
همه جام نبض میزد و دستام شروع کردن به لرزیدن. میخواستم همونجا بزنم زیر‌گریه.
ازش مسیجم داشتم ، مسیجمو باز کردم.

From dad: سونویا من امشب نمیام خونه ، زنگ زدم جواب ندادی. میخواستم بگم منتظرم نباش

چیزی بجز این نمیتونست به زندگی برم گردونه!
_واقعا مرگو به چش دیدمااا... وای خدا بیخیال همین که نفهمیده دیشب نرفتم خونه جای شکر دارهه.. ینی چق-
همینطوری که داشتم با خودم حرف میزدم لباسمم پوشیدم. مشغول سرو کله زدن با خودم بودم که نیکی در زد.
+هوی بچه؟ نمیخوای بیای صبحونه بخوریم؟ مردم از گشنگییی! بعدممم وقت واسه هدر دادن نداریمااا باید بریم مدرسهه!
_باشه باشهه یدقه غر نزن الان اومدم!
سریع اومدم کنارش و در اتاقو پشت سرم بستم.
میز اشپزخونه رو دیدم که روشو خوراکیای مختلف گذاشته بود.
_واووو .... چقد .... چیز درست کردی! خسته... نباشی!
+اوهووومم همشم بخاطر توعهه!
از رو رضایت سرمو تکون دادم و نشستم پشت میز. نیکیم نشست.
+گردنت سوخته...
_ا...اره ولی... خیلیم درد نداره...
+هوم خوبه
_راستی... راجب یه چیزی باید... بهت بگم...
+هوم؟
_توی کشویی که... جعبه‌ی.. کمک‌های اولیه گذاشته بودی... یه قاب عکس دیدم...
+خب؟
_عکس مال تو و خونوادته؟.‌..
+اره ولی‌... کیم سونو... کی بهت اجازه داده بودم وسایل شخصیمو ببینی؟!
یهو جا خوردم. فکر نمیکردم همچین چیزی بگه... حداقل به من نه...
_ب...ببخشید... ولی... اون عکس... اون عکس‌... داخلش... توی... توی...
+من من نکن... توی؟؟؟
_توی...قبرستون بود...
+چی؟! میفهمی چی داری میگی سونو؟!
بلند شد و رفت سمت کشو و قاب عکسو اورد.
+اینو میگی؟
عکس داخل قاب عوض شده بود!
پشت صحنه‌ش یه ساحل بود و پسربچه‌یی که دیشب کنار مادرش وایستاده بود و اونو محکم بغل کرده بود و پاهاش تا مچ توی اب بود. پدرشم دختر بچه رو روی شونش نشوندا بود و توپ ساحلیو زده بود زیربغلش.
_چ...چی؟! چ...چطور ممکنه؟
دیشب که دیدم... این نبود!
+یعنی چی؟... چجوری اخه؟!
این... عکس منه... تنها عکسی که از خانوادمون کنار هم دارم سونو....
_او... ن...نمی‌دونستم... معذرت میخوام... ولی... از چیزی که دیشب دیدم... مطمئنم!
+سونو بسه... تا دلتو نشکستم لطفا بس کن...
_ولی اخه من اینو دی-
+گفتم بسه سونو!
صداشو برد بالا. لرزش صداش مشخص بود.
_ب...ببخشید...
به بشقاب نگاه کردم.

خبببب... اقا پشماموووونننننن... عجب شبی بودااا... ولی خب با این بدعنقی نیکی خان ریدم به ادامش😭😔😂🤚
خیلی ممنون که داستانمو میخونین بچه هااا بوس به یک یکتونننن ، یه کامنتتون نشه جان من؟😭😂
اولین نویسنده‌ایم که میگم ووت ندادید اوکیه ولی ناموسن کصکش نباشید کامنتو بزارین نظراتونو بدونم.😔🤚😂 بوس با عشق به لپ یک یکتون👻💙

The Red Sun •~sunki~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora