chapter 13

73 12 25
                                    

~Sunoo's vers~

قدمای سریع سریع برمیداشتم.
به خودم که اومدم دیدم کاملا دور شدم.
_ن...نیکی؟...
بدون هیچ فکری مثه احمقا دور شده بودم...
حالا توی دل تاریک جنگل... حتی نیکیم نبود.
اصلا معلوم نبود خودش چطوره؟... این آخرا مشخص بود حالش خوب نیست... تازه نور ماه... قطعا برای اون وحشتناکه...
جریان باد سرد همراه خودش صدا میاورد.
صدای زوزه‌ی گرگ و خش خش برگ.
توی چشمام اشک جمع شد. هرچقدم میخواستم نمیتونستم ترسمو انکار کنم.
_نیکی... فک کنم... این... آخرین روزی بود که... باهات گذروندم... امیدوارم... منو ببخشی و... و....
+و؟...
صدای نیکی بود! برگشتم و با تمام وجود بغلش کردم.
_نیکیییی!
مثه خورشید میدرخشید و شب و تاریکی رو برام بی معنا میکرد... پسر آفتاب... قطعا خودش بود...
خیلی اروم دستای کشیده و استخونیشو دورم حلقه زد و با صدای بم و ارومش گفت.
+چیشده کوچولو؟! داشتی وصیت میکردیی؟
_اذیت نکککننن
+بااشه باشه...
خندید و اضافه کرد
+دیگه اینجوری نرو خب؟! کله شق بازی درنیار باشه؟!
تند تند سرمو تکون دادم.
_قول... توعم همیشه پیشم باش! قول بده مثه امروز دنبالم بگردی... تنهام نزاری... باشه؟
لبخند معناداری زد و سرمو ناز کرد.
+هوممم تا سرما نخوری بیا بریم... اونور تر یه کلبه هست...
از بغلش اومدم بیرون.
_کلبه؟
+آره. توی جنگل و کوه بعضیا میسازن که اگر کسی مثه منو تو گم شد بتونه شبو اونجا باشه.
_شبو... اینجا باشیمم؟!
+راه بهتری داری؟
_میتونیم به یکی زنگ بزنیم؟...
+گوشیت انتن میده؟!
_نمیده نه؟
+نوچ!
_خب.. پس تا یخ نزدیم بریم؟
دستمو گرفت و شروع به راه رفتن کرد. خیلی آروم راه میرفت‌... از اون بعید بود.
_نیکی چیزی شده؟... چرا بهم هیچی نمیگی؟

~NiKi's vers~
چجوری باید بهت میگفتم کیم کوچولو؟
میگفتم به زودی قراره رهات کنم؟
اونم دقیقا بعد از اینکه ازم خواستی هیچوقت ولت نکنم؟
+سونو چیزی نیست‌.. ینی هست ولی خیلی مهم نیست‌! الان نمیتونم چیزی بگم بهت ولی قول میدم برات تعریف کنم... خواهش میکنم اصرار نکن باشه؟
_اه... هر دفعه همینو میگی...
+از جنگل که اومدیم بیرون... بهت میگم... باشه؟ خواهش میکنم اصرار نکن
_باشه...
مشخص بود که ناراحت میشه و شده بود‌.
باید از دلش درمیاوردم. وقتی نداشتیم که برای قهر کردن از دستش بدیم.
خم شدم و سرمو بردم توی گردنش. محکم گردن سفید و براقشو بوسیدم.
_یااا نیکییی..
+بالاخره لبخندتو دیدم غرغرو کوچولوم.
یه لبخند کوچیک زد.
.......................................
بالاخره به کلبه رسیدیم‌.
+بزار درشو باز کنیم...
با باز کردن در با یه کلبه‌ی کوچیک که با بوی چوب و خاک بارون خورده پر شده بود مواجه شدیم.
یه تخت دونفره کوچیک و دوتا بالشت سفید و یه پتوی لیمویی.
یه پاتختی کوتاه و دیوارایی پر از قاب عکسای خانوادگی. بنظر خانواده خوشبختی میومدن.
شیرآب اهنی زنگ زده و دو ردیف کابینت کوچیک.
ولی فکر زمستونو خیلی خوب کرده بودنو شومینه‌ی بلند و هیزمای خورد شده هم اونجا گذاشته بودن.
به اندازه یه اتاق بزرگ ، حدودای ۳۰ متر بود‌ ، ولی همه چیز داخلش گرمو صمیمی بود.
_واااووو
+شبیه فیلماس نه؟
_اوهوممم!‌ چقد باحاله‌...
سونو پیشاپیش وارد شدو پشت سرش منم اومدم.
_ووی چقد سرده...
+بزار ببینم...
~Sunoo's vers~

نیکی رفت سر شومینه که روشنش کنه. منم تا وقته دوروبر خونه رو حسابی گشتم.
_جِیسی؟
+جیسی؟
_تویی دیگههه! Japanese candy.
نیکی خندید.
+مخفف کردیی؟
_اوهوممم!
+خب بگو ببینم چیه؟
_میگممم... گشنت نیسس؟...
همون لحظه نیکی موفق شد شومینه رو روشن کنه‌.
+خوب شد یادم‌ انداختییی! شاه بلوطاا
_مگه نگفتی باید بپزیمشون؟
+اینجا آتیش هست! میتونیم بپزیمشون!
_جدیییی؟؟
+اوهوممم. حسابی ذوق کردیااا
خنده‌ی خجالت کشیده طوری زدم.
_گشنمهه...
+باشه. بشین رو تخت تا ببینم اینارو چیکار میتونم بکنم
سرمو تکون دادمو نشستم رو تخت.
این پسر لعنتی چطوری میتونست انقد جذاب باشه؟ حتی موقع اشپزی کردن توی جنگل...
بعد از چند دقیقه نیکی شاه بلوطارو اورد و خودشم روی تخت نشست.
+خببب امتحانش کن!
یه‌دونشو خوردم.
_اینننن... خیلی خوشمزس!
+جدی؟! خوشت اومد!
_واااقعاا... خیییلییی بهتر از تصورمه‌!...
یه لبخند بزرگ زد.
+دیدی گفتمم؟ می ارزید که اومدیم!
سرمو بردم جلو و با صدای اروم و دورگه توی گوشش گفتم.
_می‌ارزید. بخصوص به تنها موندن با تو!
لبخند شیطانی‌یی زد.
+اوه جدی؟ یعنی میگی قراره شب طولانی‌ییو بگذرونیم؟...
_دقیقا همینو میگم...
دستشو روی بدنم حرکت داد.
از شکمم اروم اروم بالا اورد و از روی سینه هام رد کرد ، به ترقوه ها و کتفم رسیدو از گردنم بالارفت.
بعدم صورتمو گرفتو لبای داغمو با لبای نرمو درشتش خیس کرد.
لبامون آروم همدیگه رو همراهی کردنو و با نجوای بوسه هامون ، سکوت شبو شکستیم.
شبی بود که میخواستیم هیچوقت صبح نشه.
هرچند که آخرین شب مشترکمون بود ، ولی تا ابد بهترین شب زندگی هردومون خواهد موند.
شبی که گرمای سوزناک تو ، خورشید درخشانم ، باعث شد که همدیگه رو بدون هیچ پوششی لمس کنیمو رقص بدنهای عریانمونو همراه نغمه‌ی بارون کنیم.

~NiKi's vers~
امشب ، مرز ها شکستن.
امشب کیم سونو... نقاب لباسو از تنم برداشتی و منم با تمام وجود از چاله هایی که روی ماهم ، به رنگ بنفش خلق کرده بودم لذت بردم.
چاله های عمیق و سطحی زیادی روی بدن تو ، ماه کوچیکی که امشب روی تختم اومده بودی گذاشتم.
عشق و عطش خواستن رو فقط و فقط با تو تونستم تجربه کنم. فقط تو تونستی کاری بکنی که یادم بره که به زودی قراره اینجارو ترک کنم.

.....................................
تنگی نفس بیدارم کرد.
تا الان بدنتو توی اغوش گرفته بودمو با بوت دردهامو تسکین میدادم... اما دیگه نمیشد...
به صورت معصوم و بی گناهت نگاه کردم. سرشار از عشقو آرامش.
یواش دستمو از دور بدن و زیر سرت برداشتم و پتورو کشیدم روت.
بالشتم پر از خون شده بود. به سختی نفس میکشیدم و نفس نفس میزدم. عمق زخمی که اون تتوی لعنتی پشت گردنم درست کرده بود ، به قدری زیاد شده بود که مسیر عبور هوا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود.

~Sunoo's vers~
از صدای خرخر نفسات از خواب بیدار شدم.

__________________________

خب همونطور که مشخصه اسمات داشته.
حقیقتن نمیدونم اسماتو باید اپ کنم یانه. اکثر فیکا اسمات دارن ولی من نمیخوام بخاطر ویو و حمایت داستان این مدلی رو اسمات بچپونم توش :(
چیکار کنم؟ بگید ببینم.
و اینکه پارت بعدی دیگه پارت اخرهه :>
اگر این پارت خوب حمایت بشه کامنت اینا درس درمون باشه شاید همین امشبم بزارمش!
دوستون دارم♡

The Red Sun •~sunki~•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang