chapter 8

71 10 14
                                    

~Sunoo's vers~

چشمام یه دفعه باز شد ، اخرین چیزی که یادم میومد این بود که با تمام وجود روی شنیدن صدای ارواح تمرکز کرده بودم...
دوتا نور توی اسمون توی هم پیچیدن و مستقیم به سمتم اومدن.
با فشار وارد بدنم شدنو یک دفعه مثل اب یخ چشمامو کاملا باز کردن
یکم‌دوروبرمو نگاه کردم ، نیکی تو بغلم بود و دکمه های بالای لباسم باز بودن...
چشمای تیله ایش بهم خیره بودن و توی تاریکی میدرخشیدن.
+ب...بلخره... !
یه خنده‌ی کوچیک کرد...
بالافاصله پلق خون از بین لباش ریخت بیرون.
_نیکیا...!
چشاشو بست.
+من... خوبم...
_چی میگییی؟! چیشده؟!
محکم بغلش کردم.
_وای...
انرژی نصفه شبم گرفته بودم ؛ قدرتم تقویت شده بود.
پاشدم و لباسامو پوشیدم.
_نیکیا صدامو داری؟
به زور بلندش کردم.
_فقط... از اینجا بریم... هوم؟
اروم سرشو تکون داد.
_میتونم وزنتو تحمل کنم یکم بیشتر بهم‌تکیه بده.
+خوبم....
_گفتم تکیه بدهه!
اروم بینیمو بالا کشیدم که گریم نیادو صدامو صاف کردم.
+داری... گریه... میکنی؟
_نخیرمممم! مگه من بچمممم؟!
+ولی... صدات.... اینو نمیگه ها....
یکم اهم اهم کردم که بغضمو قایم کنم.
+هیی! با... توعمااا!
_ارهههههه! داارمممم گرریههه میکنمممم! چوونن مثههه چیی نگرانت شدممم کههه بخاطررر ممننن خودتو انقدددررر عذااببب دادیییی! اوووننن گفتتتت درردحددد شکستننن قفسههه سیینههه درددد دارههه و توووو...
سکوت کردم ، اگه ادامه می‌دادم گریه‌م بدترم میشد.
+ینی... نگران من... شدی؟
نیشخند زد.
_مععلووومههه کهه نگرانتت شدممم!
ذوق کرد ، از لحنش مشخص بود که ذوق کرد.
+همین...کافیه....
_الان ذوق میکنی؟
وای توروخدا فقط حرف نزن انرژیت از بین میره...
.........
نشستیم روی تخت.
سرشو‌به بدنم تکیه داد.
اروم نازش کردم.
_اخه چرا اینکارو کردی...
+توی اون موقعیت... وقتی... میدیدم که... داری چقدر درد میکشی... اونم بخاطر بی توجهی من...
_بی توجهی تو؟!
این حرفو نزن...
صدایی ازش نشنیدم ؛ بغلم خوابش برده بود.
بدون اینکه بفهمم نیشم باز شد.
_چرا دارم‌میخندم من؟ عین اسکلا...
یواش یواش موهاشو ناز کردم.
احساس کردم چشام دارن بسته میشن ، با اینکه قاعدتا شبا باید انرژی داشته باشم...
سرمو تکیه دادم به سرش...
_فقط یه لححظه...
نور تو چشام زد و بیدارم کرد.
سرم روی سر نیکی بود و به تاج تخت تکیه داده بودم.
اونم مثه بچه ها بغلم کرده بود و خوابش برده بود.
_کیوت..‌.
چی دارم میگم من؟
باید بیدارشیم بریم مدرسههه!
...........
عهه! امروز شنبه‌ست!
یادم نبود....
بذارم یکم دیگه بخوابه، خدامیدونه چه دردیو تحمل کرده...
گفته بود مثل شکستن استخونا...
وای...
کاش اینکارو نمیکرد...
به اجزای صورتش خیره شدم.
موهای عسلی ؛ کک و مکای ریز روی پوست گندمی روشنش ؛ پلکای بسته و مژه های نازک و بلند.
چهره‌ش واقعا خاص بود ، توی نگاه اول به یه ادم خارجی میخورد.
دلم نمی‌خواست چشمامو از روش بردارم ، اروم انگشتمو به صورتش نزدیک کردم.
روی بینی صافش کشیدم ؛ روی گونه هاش ؛ روی لبای برجستش...
صورتمو بهش نزدیک کردم و یه بوس کوتاه روی گونش گذاشتم
سریع برگشتم.
جدی دارم دیوونه میشم! این چه‌کاریه دارم میکنم؟!
دستمو گذاشتم رو لبم، تا حالا نبوسیده بودمش...
بهش خیره بودم ، تا وقتی که بیدار شد ، البته بهتره بگم که حدود ۲ ساعت تمام بهش خیره بودمو راجبش فکر میکردم!
چشاشو باز کرد.
شوکه شدم.
_ب...بیدار شدی؟
+صب بخیر...
چرا... بیدارم نکردی...
_چرا میکردم‌؟
+تو بغلت... خوابم برده بود...
_اره... ولی گفتم حداقل یکم بخوابی که بهترشی.
درد داری؟
اروم سرشو تکون دادو دستشو گذاشت رو قفسه سینش.
..................

The Red Sun •~sunki~•Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu