chapter 7

73 13 15
                                    

~NiKi's vers~

+باز داری شروع میکنی! این موضوعو ببند سونو!
_اخه توی قا-
+کیم سونو!
_ب..باشه...
+من اونورم... میخوام یکم فک کنم...
_منم بیا-
+تنها!
_ب‌...باشه... ببخشید... هرجور راحتی...
سرشو انداخت پایین و رفت سمت مزارا.

صدای باد.
توی قبرستون دور افتاده‌ی سرد و خشک پیچید و گوشمو پر کرد ؛ انگار اسم اون فردو توی گوشم زمزمه میکرد...
هاشیمارا... کجا شنیده بودمش؟
بوی تند خاکو حس کردم ؛ چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم...انگار که وارد یه بُعد دیگه شدم.
سینم وحشتناک میسوخت‌. دور و برم باند و پنس و بتادین بود... روبه‌روم یکی وایستاده بود.... انگار داشت زخم روی سینمو میبست ولی خیلی شبیه دکترا نبود.
ریشش بلند و سفید بود و موهای خاکستریشو بالای سرش بسته بود. یه عینک گرد هم زده بود و با دقت مشغول انجام کارش بود.
÷نیشیمورا ریکی هوم؟‌... اسم قشنگی برات گذاشتن... میدونی چیه پسر؟!... تو دقیقا همونی هستی که دنبالش میگشتم... حالا دیگه اخرین خواسته‌ی سول و لونارو انجام دادم... هیچکس شک نمیکنه!...
یه روز این حرفای منو یادت میاد ؛ مطمئنم.
الان کجا میتونی باشی؟... فقط هرجا که هستی دنبال نشونه ها برو...
نشونه هارو هیچوقت فراموش نکن!
به صدای نشانه ها با دقت گوش بده!
عجله نکن... همینجوریشم خیلی نزدیکی. فقط یکم دیگه به گشتن ادامه بده. جواب سوالت خیلی واضحه... خیلی... حتی میتونم بگم الان قاعدتا باید جلوی چشمات باشه. ولی نمیفهمیش... اما برای اینکه بفهمی بدون من ، هاشیمارا... براتون یه نامه از طرف لونا و سول دفن کردم. به زودی پیداش میکنی!
چشمام باز شدن.
این خاطرات... متعلق به من بودن! چه اتفاقی داشت میوفتاد!؟
نشونه ها... گوش دادن به نشونه ها...
دستامو از کنار تا کنار شونه بالا اوردم و لمس بادو حس کردم.
به صداهای اطرافم دقت کردم ؛ فقط صدای باد بود و نم نم بارون.
بوی خاک بذر حس تازه‌ییو توی ریه‌هام کاشت و با قطرات بارون توی وجودم سرسبزش کرد.
احساسی بود که تاحالا تجربش نکرده بودم.
_ن...نیکی؟ م...من میترسم...
چشامو باز کردم.
چشاش خیس شده بود.
+کیم سونو؟! خوبی؟! چی شد یهووو؟
دوییدم سمتش. محکم بین بازوهام گرفتمش.
+ببخشید... بخاطر چند دقیقه پیش که سرت داد زدم...سرقضیه قاب عکس عصبی بودم... ولی تو درست میگفتی! اون عکس اینجارو نشون میداد چون...
صدای تپش قلبشو میتونستم بشنوم.
اروم اروم سرشو تکون داد و بعد با صدای بلندی که بعد از بغض میاد گفت
_من... میتونم بشنوم...
+چیو میتونی بشنوی؟
_ص... صداهای... اینارو...
+چی؟!
_صدای... ادمایی که... زیرخاکن...
بغضش ترکید و به هق‌هق افتاد.
_میترسم نیکی... دارم میمیرم از ترس...
+خیله خب خیله خب چیزی نیست! من اینجام باشه؟
دستمو کشیدم روی موهاش ؛ گوشه‌ی لباسم که توی دستش بودو مچاله کردو محکمتر بهم چسبید.
_د...داره... کمک میخواد... میخاد... بیاد بیرون!
+همچین چیزی امکان نداره...
_دااارهههه نییککییی دااارهههه! چرا نمیفهمی میگم دارم میشنومشش؟!
گریش شدید شد ؛ سعی کردم ارومش کنم ولی همش بدتر میشد.
نشونه ها! صدای نشونه‌هایی که هاشیمارا ازش حزف میزد قطعا همین بود.
+نگا کنن من اینجامم نمیذارم هیچی بشهه ؛ اروم باش سعی کن به خودت مسلط باشی.
فقط به حرفاشون گوش کن و بهم تک تکشو بگو ؛ خب؟
_من میخام برگردم... واقعا میترسم...
شونه‌هاشو گرفتم.
+میفهمم ؛ ولی همه‌ی سوالامونو قضیه هاشیمارا به همین برمیگرده سونو ؛ یکم تمرکز کن ، لطفا!
_به هاشیمارا چه ربطی داره؟...
+همشو بهت توضیح میدم باشه؟
درظمن من کنارتم ؛ تا ته تهشم پشتتو خالی نمیکنم و نمیخاد نگران باشی! خب؟
اروم سرشو تکون داد و با پشت دست اشکاشو پاک کرد
_منو.... ازاینجا... بکش بیرون...
کاش... منم زنده بودم...
جایی که... احساس امنیت... بهم دست میده رو... خونه صدا میکنم...
توی اعماق زمین... سالهاست که خوابیدم... ولی اگه بیدار بشم...
_اگه... بیدار... بشم....
با گریه ادامش داد
_اگه... بیدار... بشم... همتونو... میکشم...
نگام کرد‌. اروم سرمو تکون دادم.
_من.... نمیتونم....
میشه... بس... کنیم؟... خواهش میکنم...
+ب...باشه...باشه از تو که مهمتر نیست...
وضعیت چهره‌ش خیلی وحشتناک بود ؛ چشماش داشت بسته میشد و نمیتونست روی پاش وایسته.
_نیکیا... من... میمیرم؟...
واقعا نگرانش بودم و نمی‌دونستم چه اتفاقی داره میوفته.
+یااا! چرتوپرت نگو! چقد فیلم تخیلی دیدی مگه تو؟!
همینطور که سرش روی گردنم بود وزنش افتاد روم.
زبونم بند اومده بود.
+س....سو..س...سونو؟!
+صدامو... میشنوی؟!
اگه همینجوری پیش میرفتم قطعا میمرد!
دست انداختمو قفل زانوهاشو باز کردم ؛ با احتیاط بغلش کردمو سرشو گذاشتم روی شونم.
+فقط یکم... لطفا!
با تمام سرعتی که داشتم سعی کردم خارج بشم.
+اهههه از این طرف نیییست!
مثه دیوونه ها از این‌ور به اون‌ور میدوییدم.
فقط میدونستم که زمان نداریم ؛ اصلا نداریم...
+سونویا؟
+ک...کیم سونو...؟!
جوابی نشنیدم.
+جووااااببممموووو بدهههه!
سرجام خشکم زد.
....زنده‌ست؟....
+خواهش میکنم ؛ لطفا... لطفا جواب بده...
بغضمو قورت دادمو اروم نگاهمو چرخوندم سمتش.
به خودم نزدیکش کردم ؛ گرمای نفسش به پوستم‌ برخورد میکرد.
اروم شدم.
بیشتر از قبل میدوییدم ؛ نمیدونستم به کجا ؛ ولی میدونستم که نباید بدنش سرد بشه.
نمی‌تونستم بذارم...
بدترین اتفاقی که میتونست افتاد ؛ ماه یک‌دفعه توی اسمون سیاه شب نمایان شد.
نفسم گرفت.
تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن.
رگه های درد از بدنم بالا میرفتن.
فقط امیدوار بودم بخاطر اینکه شب شده انرژیش برگرده...
دستام داشت میلرزید ، محکم تر از قبل بغلش کردم.
تصمیم گرفتم فقط دور بشم ، از ماه فرار میکردم...
ولی ماه مثل شبح تعقیبم میکرد...
نفساش بریده بریده شده بود ، نور ماه تاثیری روش نداشت.
چیکار باید میکردم؟ قطعا هرکی جای من بود همینکارو میکرد.
فقط تکیش دادم به تنه‌ی درخت
کتشو از روی شونه‌هاش دراوردم.
دکمه‌ی اول بلوزشو باز کردم.
+پایین‌تره...
مجبور شدم دکمه‌ی دومم باز کنم.
اروم بلوزشو تا زیر شونش کشیدم پایین.
+خودشه...
یه نفس عمیق کشیدم.
بعد این هر اتفاقی ممکن بود بیوفته ، دروغ نمیگم ، واقعا از کارم مطمئن نبودم.
میترسیدم.
صدای تپش قلبم توی گوشام بود...
+فقط...
انجامش...
بده...
دیگه تردید نکردم ، چشامو محکم بستمو سرمو تکیه دادم به ترقوه‌ش. باید تبادل انرژی انجام میشد.
گردنم داغ شد ؛ شروع کرد به گز گز کردن.
تبادل عجیبی مثل الکتریسیته بین تتوها برقرار شد.
با اینکه پشتم بهش بود ولی میتونستم کاملا اتفاقی که میوفته رو ببینم.
نور مهتابی‌یی که از تتوش بیرون میومو خیلی خیلی کم‌حال بود ، دقیقا برعکس نور درخشان و افتابی‌یی که از تتوی من خارج میشد.
نورا بالارفتن و توی هم پیچیدن.
با هرنفسی که میکشیدم قفسه‌ی سینم میسوخت....

....................................................
خب بعله سلام علیکممم ساعت ۲ نصفه شبیه که فرداش دوتا امتحانو باهم دارم ولییخب من تخمم نیس🤡😔🤝🤚
اول از همه که سالگرد ۱ ساله شدن فیکمون مبارک :)♡
۳۶۵ روز پیش ، رفتم پارکینگ و دست به قلم شدم و یه کصشرایی نوشتم و از توی دل اون کصشرا... ایشووون دراومد! خب فیک اولم نبود قبلنم گفته بودم... ولی اولین نوشته‌یی بود که حس کردم قبل من کسی مثلشو ننوشته. یه سری راز بگم؟
اول از همه که این فیک تا قبل اپلود بی ال نبود و اصن بهتره بگیم فیک نبود! عملا رمان بود!
و خب من فیکایی که اون دوره مینوشتم همه بی تی اس بودن (وای اون خز و خیلا یادتونههه؟؟؟ یکی بود به اسم لیتل لیدی که من نوشته بودم و الان واقعا بهش فک میکنم از خجالت میمیرمممم....😂😭🤡) و خب بعدش شروع کردم استن کردن بیشتر از قبل انها و از اون وضعیت شخمی بیرون اومدم و از یه فیک هوسوک/شوگا به سونکی تغییر دادم ایشونو🤡🤡
هنوز فیکم خیییلیییی کم و کسر داره ولی دیگه جهنم دیگههه واسه همین نظراتتونو میخام که پیشرفت کنم:>♡
حالاااا باید عرض کنم که دیگه داره زیادی کش پیدا میکنههه پارت بعد همممچی معلوم میشههه پس لطفا واسش ذوق کنین و انرژی بدین بوس بای!♡●~●

The Red Sun •~sunki~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora