chapter 2

103 16 17
                                    

~Tomorrow~

از درد داشتم مشتمو محکم فشار میدادم بهم که متوجه نگاهش به دستم شدم.
+تو خوبی؟
با شنیدن صداش سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم.
_چ...چی؟
او... اره خوبم...
لبخند زد.
از اول صب سوزش شونه‌م رو مخم رفته بود.
چشمام بعد از چرخ های طولانی توی کلاس ؛ به چشمای روشن و براقش قفل شدن.
اروم پلک زدمو با یه لبخند ماستی نگاهمو به تخته دوختم.
هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم ؛ سوزش کتفمم بیشتر میشد ؛ واسه همین سعی میکردم نگاهمم بهش نیوفته.
بلخره زنگ تفریح خورد و همه از کلاس بیرون رفتن.
پشت سر همه و اخرین نفر راهرو رو پایین اومدم.
وارد حیاط که شدم انگار نور افتاب تموم بدنمو سوزوند ؛ یه گوشه که سایه بودو پیداکردم و رفتم نشستم.
سرمو تکیه دادم به دیوارو به پسره خیره شدم
میدیدم که هاله های انرژی خورشیدو جذب میکرد.
دجاوو بهم میداد ؛ انگار قبلا باهاش مواجه شده بودم.
نتونسته بودم به تغییراتم عادت کنم ؛ هر انسان دیگه‌ییم اگه می‌بود قطعا نمیتونست به این حجم از تغییر یک شبه غلبه کنه.
داشتم به این چیزا فکر میکردم که چشام بسته شدن.
دوروبرم چیزی نبود جز سیاهی.‌ چند ثانیه سردرگم اینور و اونورو نگاه میکردم.
همون کرم شب‌تاب از دور بهم نزدیک شد.
^ سلامم! من دوباره برگشتم!
_ت...تو؟ تو همون؟ ...
^ اره! خودمم! فرار کردم تا بهت بگم... وقت زیادی برات نمونده! باید هرجور شده تا غروب امروز پیداش کنی! اگه نه...
_ چجوری؟! ا-
میخواستم ادامه بدم که حرفمو قطع کرد.
_^ بذار راهنماییت کنم ؛ در اصل خیلی ساده‌ست! وقتی نزدیکش میشی میسوزی ؛ وقتی ازش دوری هم میسوزی. اون کلاویه های سفیده و تو سیاه. اون روزه و تو شب. اون نوره ، تو سایه.
_اینا ... یعنی چی؟ اصن تو میفهمی چی میگی دقیقا؟ چجوری داری حرف میزنی؟ چرا منو اینجوری کردین؟! چرا نم-
_هیییی! دوباره کجا رفتی؟!
&هووووی!
چشام یه دفعه باز شد.
چندتا پسر که از کلاس ما نبودن بهم خیره شده بودن.
_چیه؟
٪جای بدی نشستی پسر گچی!
"پرنس یخی خوبه صدات کنیم؟
&پرنس؟ مگه دختر نیست؟؟
زدن زیر خنده.
_یا میخوای پسر بودنمو نشونت بدم؟! فک نکن از این بچه سوسول تو سری خوراما!
٪پسر جون! به زبون خوش داریم بهت میگیم ؛ گم میشی از اینجا یا نه؟
یقمو گرفتو کشیدم بالا.
اگه موقعیت دیگه‌یی بود میتونستم انقد بزنمش که خون دماغ شه ولی امروز... از بعد دیشب همچی عوض شده بود. طرز وحشتناکی انرژی نداشتم ؛ حتی نمیتونستم وایستم! چه برسه که بخوام دعوا کنم ، اونم روز اول مدرسه.
یکیشون نه گذاشت نه برداشتو شونمو گرفت. دقیقا روی شونه‌یی که میسوخت. داشتم از درد به خودم میپیچیدم ولی جلوی این ادما نباید ضعیف بنظر بیای.
سریع مچشو گرفتم و دستشو از شونم کندمو پیچوندمش.
٪پسره‌ی خیره سر!
حتما زخم شده بود مطمئنم! از تاثیرات اون اتفاقه؟!
چی از جون من میخوان؟!
دوییدمو خودمو انداختم تو دسشویی.
درو قفل کردم ؛ چندتا از دکمه هامو باز کردمو جلوی اینه وایسادم.
روی ترقوه‌م یه تتوی خیلی عجیب بود! چشام گرد شد ، قطعا من نزده بودمش!
یکم بیشتر بهش دقت کردم ؛ ماهی که پشت خورشید قایم شده بود! مشابه طرحشو تاحالا ندیده بودم.
دوروبرش کبود بود و ازش خون بیرون میزد.
خورشید توی تتو... از خودش نور کم حالی که سوسو میکرد بیرون میداد.
دستمو گذاشتم جلو دهنم. تتویی که ازش نور میومد... این دیگه تو داستانام نیس!
با چندتا دستمال روشو پوشوندم و هودیمو روش پوشیدم که دیده نشه.
سریع رفتم توی کلاس.
بلافاصله بعد اون پسره‌ی چشم عسلی لعنتی اومد.
نزدیکم که شد ؛ احساس کردم از تتو داره نور میاد.
اومدو دقیقا کنارم نشست.
+ت..تو مطمئنی که خوبی؟
دستشو گذاشت رو شونه‌م.
بالافاصله قسمت خورشید تتو شروع کرد به تیر کشیدنو نور دادن.
صورتم جمع شد و شونمو عقب کشیدم.
+ب...ببخشید....
سریع فاصله گرفت.
_ن...نه مشکلی نیست.
+دیدم دوییدی توی دستشویی..
_ چیز مهمی نبود...
سکوت سنگین برقرار شد و فقط بهم زل زدیم.
+راستی ؛ خودمو... معرفی نکردم.
دستشو اورد جلو.
+نیشیمورا ریکی!
_ژاپنی ای؟! اینجا چیکار میکنی؟!
+قضیش طولانیه...
یکم من من کرد.
+چی باید صدات کنم؟
_ خودمو معرفی نکردم! سونو! کیم سونو!
+خوشبختم سونو!
لبخند زد و دستمو گرفت ؛ دقیقا مثل الکتریسیته بود!
جفتمون دستامونو کشیدیم عقب.
حس میکردم کل انرژیمو گرفته بود ؛ هردومون رفتیم عقب و نفس نفس زدیم.
+چ...چه اتفاقی داره... میوفته...
دستمو گذاشتم رو ترقوه‌م ؛ تتوم میسوخت ؛ ولی اینبار ماهو خورشید باهم!
_نمیدونم... ولی... فقط... دور شو...
چند ثانیه گذشتو بلاخره به حالت قبل برگشتیم.
_میگم...
معلم اومد تو و با شروع کردن کلاس حرفمو قطع کرد.
بلخره زنگ خونه خورد.
زودتر از همه پاشدم ، میخواستم با نیکی راجب این قضیه صحبت کنم ولی باید پسرو تا غروب پیدا میکردم.
کنار در اتفاقی نیکیو دیدم که داشت از سمت چپ میرفت.
اهمیتی ندادم و فقط راهمو ادامه دادم.
هوا تاریک شده بود و بارون یواش یواش میومد.
احساس میکردم انرژیم داره برمیگرده ولی یه جورایی برام عجیبم بود ؛ چون تتوم هنوز ذوق ذوق میکرد ولی یه جور دیگه.
قدمامو تند تر برداشتم ؛ نمیدونستم دارم کجا میرم و فقط به یه چیز فکر میکردم :
_اون روزه و من شب...
اون کلاویه های سفیده و من سیاه...
اون نوره و من سایه...
باشه میسوزم و...
یهه لحظهههه؟!
اگر باشه میسوزم و اگر نباشه هم میسوزم...
این به.... به... تتوم اشاره داشتت؟!
یاد برخورد دستامون با نیکی افتادم.
نکنه...
اون ادم؟
وقتی نیکیو دیدم سوخت ؛ و الان که نیستم داره میسوزه...
نگرانم شد و یجورایی هوامو داشت ؛ یعنی مثل نور بود و من مثل سایه...
کلاویه های سفید و سیاه متضاد همن! مثه ما!
اون روزه و من شب...
روز... خورشید!
شبم... ماه!
پس یعنی...
تتوی خورشیدم به نیکی مربوطه؟!
اصلا زمان نداشتم ؛ خورشید داشت غروب میکرد و اگر تا اون موقع نیکیو پیدا نمیکردم یا حدسم اشتباه میبود قطعا یه اتفاق بد میوفتاد. مطمئن بودم.
بدو بدو برگشتم سمت مدرسه ؛ کوله‌مو گذاشتم رو سرم که خیس نشم.
دوروبر مدرسه رو گشتم.
_لعنتیییی! هیچ جا نیست که نیییستتت!
ایستگاه اتوبوس کنار مدرسه!
دوییدم سمت ایستگاه اتوبوس.
هوا صورتی شده بود و بنظر دم دمای غروب میومد. کمتر از ۱۰ دقیقه وقت داشتم.
نور تتوم که چند وقتی بود قطع شده بود دوباره از قسمت خورشیدش شروع به نور دادن وحشتناک کرد.
دوییدم. نشونه‌ی خوبی بود! داشتم بهش نزدیک میشدم.

حیف هنوز هیچکس نیست پارتامو بخونه :)_
امیدوارم زودتر ببینینش و ازش خوشتون بیاااددد♡
ببخشید اینجاهاش یکم مسخره شده ولی بره جلو بهتر میشه :>
با گفتن نظراتون و ایرادام بهم کمک خییییلییییی بزرگی میکنید 3>

The Red Sun •~sunki~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora