chapter 6

71 9 6
                                    

~Sunoo's vers~
از دیشب تا الان فکر کردن راجع به تابلویی که دیدم ذهنمو درگیر کرده بود... چطور با تعریفی که نیکی از عکس کرده بود انقدر مغایرت داشت؟!...
قابی که من دیدم.. همون افراد بودن! ولی مکان یکی نبود.
یه جای تاریک... دختر بچه‌یی که توی عکس ساحلی ، بغل باباش بود ، حالا سرشو روی سینه‌ی سرد مادرش گذاشته‌... اما نه مثل بقیه ی بچه‌ها.
مادرش توی تابوت حبس و زیر خروارها خاک دفن شده بود. با سنگ کلفتی که روی قبرش گذاشته بودن، انگار که مایل ها باهم فاصله داشتن.
چند قبر اونور تر، پسر بچه... نیکی، سرشو به گوشه‌ی یه سنگ بلند تکیه داده بود.
روی اون سنگ فقط یک اسم هک شده بود... فامیل و تاریخ تولد یا وفات نداشت... فقط... یک... اسم!
+یا کیم سونوو؟!
_فقط یک اسم... هاشیمارا!
+هوم؟!
~NiKi's vers~

از وقتی از خونه زدیم بیرون حتی یه کلمه‌م نگفت. سونوی پرحرف و عجیب غریب... هیچ صدایی ازش درنیومد. فقط زیرلب یه چیزایی میگفت که واضح نبودن.
با اینکه چون روزه انرژیش کم و خسته‌س ولی به طرز عجیبی داره فکر میکنه.
قطعا چیز مهمیه چون با خستگیو درد تمرکز کردن و فکر کردن راجب یه چیز واقعا سخته.
چند دفعه خواستم بحثو باهاش باز کنم ولی نتونستم.
بالاخره رسیدیم جلوی در ورودی مدرسه. چند لحظه وایستادم تا بره تو ولی انگار نه انگار بازم داشت به مسیرش ادامه میداد!
+یا کیم سونوو؟
زمزمه هاش بلند تر شدن...
+فقط یه اسم...
تا یهو بلند گفت
_هاشیمارا!
+هوم؟! هاشیمارا دیگه کیه؟
یکم شوکه شد.
_چ...چی؟!
+بیخیال! رسیدیم مدرسه بچه. نمیخوای بیای تو؟
_ا...اره اره!
خودشو جمع و جور کرد و سریع برگشت. بعدشم رفتیم تو.
~After school~

دم دمای غروب بود ولی نه افتاب توی اسمون بود و نه ماه.
گر گرفتمو خون توی بدنم شروع به جوشیدن کرد ؛ انگار انرژیم دوباره داشت برمیگشت.
_نیکی؟
+هوم؟
_ت...تو خوبی؟
+اره ... چطور مگه؟
_انرژی من ... داره برمیگرده!
+چی؟ یعنی چی؟!
_یعنی من الان خوبم!
+و منم... الان خسته نیستم!
اروم دستشو گرفتم و کنار صندلیای پارک نشستیم.
+خیلی عجیبه...
_ینی چون الان نه روزه و نه شب و هردومون انرژی داریم؟
+یا بخاطر اینه که الان تو اسمون نه ماه هست و نه خورشید؟‌‌‌‌...
یهو یه گربه‌ی سیاه با چشمای تیله‌ای اومد کنار صندلیم و نشست روبه روم.
_سلام کوچولووووو!
توی چشام زل زدو شروع کرد میو میو کردن.
بلند شدمو رو زانوهام نشستم کنارش.
شروع کردم به ناز کردن سرش.
_چقد خوشگلی تووو!
بلند شد و دمشو تکون داد...
_کیوووتتت
با دمش بهم اشاره کرد...
سرنخ؟!... راجب چیزایی که وودی گفته بود؟!
شروع به حرکت کرد و بعد چند ثانیه پشتشو چک کرد.
وقتی دید دنبالش نیومدم شروع به غرولندکردن کرد.
_نیکیا؟
+هوم؟
_بنظرم باید دنبالش بریم...
+ما؟ دنبال گربه بریم؟ دیوونه شدی لعنتی! همین الان از مدرسه اومدییییم! دارم از خستگی پاره میشم توی جوجه میخوای بری بازی کنیی...
_یااا به حرف من گوش کننن! یه دفعههه! لطفاا!
اه لعنتی... اگه بگم یه گربه میتونه به معمای قبرستون و هاشیمارا و یا حتی قضیه‌ی ماه و خورشید ربط داشته باشه قطعا قبول نمیکرد نه؟!...
درضمن گربه ممکن بود هرلحظه پاشه بره!
توی این لحظه چاره‌یی جز انجام اینکار نداشتم.
+اخه سون-
+ یا... یا‌... یا... یااااا... با اون نگاهای مظلومت به من نگاه نکنااا... این روشا رو من جواب نمیده هاااا...
با قیافه‌ی بچگونه یکم بیشتر زل زدم تو چشاش.
_اخه... این... گربه‌هه... هیچکسو نداره باهاش... بازی کنه... خیلی... تنهاس... خیلی... گناه داره... بخاطر اینکه سیاهه‌م... همه فک میکنن شومه‌...
بنظر میومد نقشم داره عملی میشه چون هرلحظه ابروهاش از روی ناراحتی بیشتر توی هم میرفت و چهره‌ش نشون میداد که دلش براش میسوزه.
+خ...خیله خب باشه..‌.
بلند شدیم و دنبال گربه راه افتادیم.
برای پیش کشیدن بحث گفتم
_شاید اینکه جفتمون انرژی داریمم دلیل داره...
+ممکنه...
گربه همینجوری به دور شدن ادامه داد.
_تا حالا... اینجاها اومدی؟...
+نه راستش... کیم سونو... اخه من چرا گول اون دری وریایی که از خودت سرهم کردی و حتی ذره‌شم حقیقت نداشتو خوردم؟
حسابی دور شده بودیم ؛ حدودا ۱۵ دقیقه‌یی میشد که داشتیم پیاده روی میکردیم.
گربه هر چند ثانیه یه‌بار سرشو میچرخوند و مطمئن میشد که داریم دنبالش میکنیم.
بلاخره کنار یه حصار رسید. ایستاد ، دورخیز کرد و...
پرید بالا.
_م....ما چجوری باید از اینجا بریم بالا؟
قلبم شروع کرد به تند تند زدن. استرس گرفته بودم چون جایی بود که هیچکدوممون نمیشناختیم.
فهمیده بود حسابی ترسیدم. شاید برای همین بود که دستمو گرفتو انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد.
+چیزی نمیشه... نگران نباش...
ته دلم اروم تر شدم. سرمو تکون دادم.
منتظر بودم بگه همین که تا الان دنبال گربه رفتیمم کار مسخره‌یی بوده و قطعا نمیتونیم از حصار رد بشیم و...
اما کاملا برعکس تصورم رفتار کرد.
درحالی که با نگاهای کوتاه حصارو برانداز میکرد و سر تکون میداد گفت:
+خیلی بلند نیست ؛ بذار یه کاری کنیم.
برام قلاب گرفت و خم شد.
+زودباش. خیلی وقت نداریم.
_دستت میشکنهه! بعدم... خودت چیکار میکنی؟...
+نه میتونم تحمل کنم بپر بالا. فقط عجله کن. بعدم من قدم بلنده جوجه.
_من وااقعااا ازت معذرت میخواممم و خیلی خیلی متشکرممم
پامو گذاشتم رو دستش و رفتم بالا ؛ بعدم خودمو پرت کردم اون‌ طرف.
نیکیم دقیقا مثل گربه‌ی سیاه از حصار پرید بالا.
وقتی از حصار گذشتیم صدای غرش گربه کاملا عوض شده بود. بنظر خیلی خیلی ترسناک میومد...
تا جایی که چشم کار میکرد زمین ساده بود ؛ ولی به نظر نمیومد برای کشاورزی باشه چون با مانع های عجیب غریب جدا شده بودن...
+کیم سونو...
یه چیزی بهت میگم ولی لطفا نترس خب؟
_چ...چی؟ چی...شده؟...
+اینجا... قبرستونه...
_ق...قبرستون؟!
+اره...
یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم مضطرب نباشم.
گربه بدون هیچ نگرانی‌یی جلو میرفت.
هوا گرگ و میش بود و باد خنک میوزید.
گربه جلو رفت و روی یکی از قبرا نشست و دمشو جمع کرد و شروع به غریدن کرد...
قبل اینکه نزدیک بشم جزئیات عکس توی ذهنم اومد... نکنه همون... همون قبرستونی که..‌.
با اینکه از شدت ترس داشتم میلرزیدم اروم قدم برداشتم.
نیکی دستمو کشید.
+خطرناکه... خودت داری میلرزی!
_از باده.‌.. چیزی نمیشه نیکی. ولی.‌.. باید انجامش بدم. اینو که بهت بگم ازم عصبانی میشی اما... این قبرستون... دقیقا شبیه همونیه که گفتم... توی قاب عکستون دیدم...
..........................................

اقا اینم از پارت جدید اصصصننن اووووف اتفاقای توش پشمای خودمم ریزوند😭😂
خب خب جزقلیاا جدیدن دارم فعالیت میکنم ولی خب هعی کو خواننده؟😍 وسط امتحانا و بگاییاشم از نوشتن دست نمیکشم🤡 پس اگه این پارتو میخونی، مثه همیشه لطفا براش کامنت بزار =)_ ووت ندادی (حالا ووتام 0 نباشه دیگه گناه دارم) هم مهم نیست چون دنبال نظراتونم :)♡

The Red Sun •~sunki~•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang