Never but the end :)

90 11 22
                                    

~Sunoo's vers~
صدای خرخر نفسات بیدارم کرد.
چشمم به باشت خونیت افتاد. از ترس بلند شدم.
دستتو روی قفسه سینت گذاشته بودی و به سختی مولکولای اکسیژنو وارد ریه‌هات میکردی.
_ن...نیکی؟!
سریع دستمو انداختم پشتت.
_نیکی؟! نیکی خوبی؟! جوابمو بده!
دستم با مایع داغ و لزجی خیس شد.
سرمو که برگردوندم و خونی قرمز تیره‌یی که از گردنت خارج میشدو دیدم.
_جیسی؟... جیسی لطفن... جیسی من...م..من من...
ضربان قلبم شدید شد. کنترل لرزش دستاییم که آغشته به خون بودن اصلا ممکن نبود ؛ و همینطور اشکها.
اشکایی که مثه سیل جاری میشدن... جاری میشدن و من متنفر بودم ازشون. چون هیچ دردیو دوا نمیکردن.
متنفر بودم از اینکه هیچ کاری برای نیکی نمیتونستم بکنم.
+سونو....
با بیرون اومدن حرفهای اسمم از حنجره‌ت ، اروم اروم زدم پشتت که یهو.... پُلُق خون بالا اوردی.
با دیدن حجم خونی که از بدنت خارج میشد جیغ زدم.
صدای فریادای ممتدم اتاقو برداشته بود.
چشامو بسته بودمو از ترس پشت سرهم جیغ میزدم...
با آخرای توانی که داشتی بغلم کردی‌.
+آروم... باش... کیم...
یقه‌ی لباستو توی مشتام محکم گرفتم.
_منو تنها نزار جیسی من میترسم...
کلمات سریع و پشت سرهم از دهنم خارج میشدن.
_توروخدا التماست میکنم نرو...
صدای هق‌هقمو بلندتر میکردم که شاید... فقط شاید دلت به حالم بسوزه و... بیشتر پیشم بمونی...
اما موفق نبودم.
سرتو گذاشتی روی شونم.
+میدونستی... که...‌
_کهه؟..
لبخند کوتاهیو به سختی روی لبات نشوندی.
+مغز انسان... تا ۵ دقیقه.‌‌..
سرفه های سنگینت حرفتو قطع میکردن.
_خب...
+بعد از... مردنم... همچیو... حس میکنه...
اشکامو با پشت دستم پاک کردمو سرتو روی شونم جابه‌جا کردم.
_ج..جدی؟!
+تا... ابدو پنج دقیقه... عاشقت میمونم...
_منم... منم ولی اینجوری نگو سیجی... خواهش میکنم اینجوری نگو..
سرت یهو سنگین شد.
گردنمو به بینیت نزدیک کردم.
نفست ایستاده بود.
سرتو به بدنم چسبوندمو دستمو اروم روی چشات کشیدم... باز نبودن...
درونم غوغا بود و از بیرون ساکت.
اخرین قطره اشکم روی گردنت ریخت.
توی لحظه نور وحشتناک قدرتمندی از تتوی روی شونه‌ی من و گردن تو ساطع شد.
نور مهتابی و آفتابی رنگ باهم تلفیق شدنو به بالا رفتن.
تموم اون نور مهتابی از درون بدنم خارج شد و چرخید و چرخید و...
قفسه‌ی سینه‌تو شکافت. همه‌ی قدرتو انرژیمو به تو تقدیم کردم...
درسته... فکرشم نمیکردم که اینطوری بشه ؛ ولی پشیمونی؟! عمرا!
ذره‌ای برای اینکه انرژیمو به تو انتقال دادم پشیمون نبودم.
حتی اگه میدونستم خیلی زودتر از اینکه این همه دردو تجربه کنی انجامش میدادم.
هرچی باشه... الگوی من ماهه... اونم نورشو فدا کرد که خورشید همیشه بدرخشه... اینطور نیست؟
..........................................
~NiKi's vers~
بدنم با فشار به جلو رونده شد و انگار همه‌ی قدرتی که از دست داده بودم برگشت!
به سونویی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم.
+سونو؟...
_...
+کیم سونو!؟
سریع بغلش کردمو دستمو انداختم پشتش،
+سونو؟ کیم سونو؟ کیم کوچولو؟ پسر قشنگم؟...
هیچی نمیگفت.
+سونو قربونت برم یه چیزی بگو... خواهش میکنم ازت سکوت نکن...
بدن لَخت و بی حسشو محکم تر بغل کردم.
+سونو خواهش میکنم...
س

رمو بردم توی گردنش و قطره قطره اشک ریختم.
+خداحافظ سیاره‌ی زمینی...
_______________________

خب بچه ها اینم از این...
حقیقتا برای اینکه این پارت کلیشه نشه خودمو هشدره پشدره کردم و امیدوارم واقعا خوب شده باشه. (از 7:23 دارم مینویسم)
فیکمونم تموم شد! :)♡
هععع نخیر هنوز موندهههه بریم ادامشش!👻
________________________
~Sunoo's vers~
چشمامو باز کردم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.
نیکیو دیدم...
+س..سونو.. سونو خواهش میکنم..
از جام بلند شدمو نشستم کنارش.
_نیکی؟ نیکی بیدار شو کابوس میبینی...
شروع کردم به نوازش کردن موهاش.
_نیکی؟!
یهو مثل کسایی که بهشون شوک وارد شده از خواب پرید.
+سونو؟ سونو... سونو خوبی؟!
محکم بغلم کرد.
سرمو تو شونش فرو کردم.
_+تموم شد...
نیکی سرشو تو صورتم اورد و گونه های خیسمو بوسید
+باشه... بیا بخوابیم...
اروم سر تکون دادم.
................................
~Wooddie's vers~
^خب... داستان شما دوتا هم تموم شد!
فکر کردید چجوری هردوتون یه کابوسو دیدید؟
خب معلومه.. کابوس نبوده!
همه‌ی اینا براتون اتفاق افتاد!
اما... از شانس خوبتون... هاشیمارا بخاطر اینکه لونا انرژیشو به یه پسر منتقل کرده بود... هرچقدر هم گشت نتونست دختری با انرژی ماهو پیدا کنه.
پس فکر کرد که سول و لونا نتونستن انرژیشونو به انسانها انتقال بدن.
و.... درنتیجه... هسته‌ی آلوده شده‌ی سول روهم‌... به حالت اول برگردوند! بدون اینکه بدونه پسرآفتاب زنده‌ست؟ کجاست؟ یا اصلا بوجود اومده.
اما شما دوتا بجز یک کابوس هیچی از این اتفاقا یادتون نمیاد.
امیدوارم کنار هم زندگی خوبی داشته باشید... سونو و نیکی!...

________________________

🚫مههههمممم فیک تموم نشده🚫
اقا اول از همه که تولد سونوی فرشته‌مون مبارک :)
از اولی که فیکو نوشتم قرار بود سونو قربانی بشه و اون قسمتی که خواب دیدن قرار نبود باشه اصن. ولی چون دیدم چپتر اخر توی روز تولدشه نتونستم قبول کنم. پس همچیو عوض کردم.
*اسماتو اپلود کنم نکنم لعنتیا؟*
الهی دردوبلاش تو سر همه هیترا♡
یادمون نره که هرچی فیک و... هست همش بخاطر وجود انهایپنه پس حمایتشون با جونو دل رو فراموش نکنیم♡
خب جوجه ها تصمیم گرفتم دیگه این فیکو تموم کنم. دوستون دارم خیلی زیاد.
امااا من ادمی نیستم که بتونم با فیکم خدافظی کنم. عمرا بتونم تموم شده فرضش کنم پسسس... یکاری میکنیم :> از این به بعد علاوه بر فیک بعدیموننن... هر چند وقت یبار میام براتون یه پی او وی از حالشون اپ میکنمممم :>
هه هه~
من خیلی پرحرفم پس وقتشه یه خداحافظی درستو حسابی بکنم باهاتون.
خبببب... اول از همه که از همه‌ی کسایی که حمایتم کردن تک تک تشکر میکنم و دسسست یک یکتونو میبوسم. و بعدم باید بگم مرسی که هشتگ دوی انهایپنم کردید نفسامم♡
منم پریودم و وقتی داشتم مینوشتم اینارو قشنگ داشتم عر میزدم...
ببخشید اگه دیر اپ کردم یا سر حمایتاش غر زدم :>
و اینکه دیگه تولد سونو و هپی اندینگو اییینننهمههه عشقو علاقم به شما... یه ترکوندن چپتر اخر نداره؟ :(
به پایان رسد این دفتر
حکایت همچنان باقیست!

The Red Sun •~sunki~•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora