Chapter 11 🎻⚖️

1.7K 188 103
                                    

_ به خونت خوش اومدی پسرم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


_ به خونت خوش اومدی پسرم.

نگاهش رو از فضای سرسبز بیرون گرفت و به محض برگشتنش به سمت مرد بزرگتر، نگاه خنثی‌ای به چهره‌ی خندون جینمو انداخت.

_ بعد از سه سال دوری این اولین باریه که میای تو اتاقت درسته؟

بی توجه به سوال جینمو نگاهش رو بی هدف روی دیوار های خاکستری اتاق به گردش درآورد و بعد از گرفتن نفسی عمیق، نگاهش رو به گوشه چشمِ چروک افتاده‌ی مرد دوخت:

_ داری ازم میپرسی دلم برای قفسم تنگ شده؟

_ آه تهیونگ چرا همه چیزو سختش میکنی پسرم...

جینمو دستش رو به آرومی از مچ دست پسر به سمت بازوی آسیب دیده‌اش بالا کشید و با لمس برجستگیِ پانسمان از روی آستین پیراهنش، انگشتهاش رو با تعلل روی زخم فشرد:

_ نباید مجبورم میکردی بخوام پیاممو اینطوری با آسیب زدن بهت برسونم.

( فلش بک، صبح روز قبل، 11:40 قبل از ظهر)

نگاهی کلی به فضای خونه‌ی ویلایی‌ای که قرار بود آموزشگاهش باشه انداخت و به سمت صاحب ملک و هوسوکی که در حال بررسی برخی اسناد و برگه‌های داخل دستش بود حرکت کرد :

_ هیونگ من بیرون منتظر میمونم میخوام سیگار بکشم.

_ تو برو منم کارم داره تموم میشه.

با ضربه‌ی آروم آرنجش به پهلوی هوسوک، نگاه برق افتاده‌اش رو به نگاه سوالی برادرش دوخت و با لحنی آروم، طوری که شخصی که با فاصله‌ی کمی ازشون اونطرف‌تر ایستاده بود حرفهاش رو نشنوه زمزمه کرد:

_ ازت ممنونم هیونگ.

لبخندی به لحن مظلومانه‌ی تهیونگ زد و با جمع کردنِ لبخندش، اخمی ساختگی به چهره اش نشوند:

_ خودتو برام لوس نکن، از اول قرار بود شریک باشیم دیگه، برو سیگارتو بکش یکیم برای من روشن کن تا بیام.

_ حله.

به محض خروجش از فضای نسبتا تاریکِ خونه ویلایی که قدیمی بودنش حتی از نمای بیرونیش هم کاملا مشخص بود، نگاهی بهش انداخت...اینجا دیگه برای خودش شده بود، بعد از سالها صاحب چیزی بود که متعلق به خودشه و این خوشحالش میکرد...هر چند اگر هوسوک هیونگش نبود باز هم تو خوابش نمیدید بتونه چیزی از خودش داشته باشه...هوسوک و جونگکوک و حالا این خونه نور امیدش بودن، محال بود از دستشون بده!

Collapse | VKOOKWhere stories live. Discover now