brother

1.1K 127 99
                                    

نفس های ترسانش در گوش های تهیونگ میپیچید.
حس مرگ از ساختمان ها و درخت ها روی سرش میریخت.
"جونگی...جونگی اروم باش"
دروغ بود!
قلبش در حال مردن بود.
با رسیدن به اقامتگاه او بدون توجه به نگهبانان داخل اتاق پرید.
"جانگ کوک"
نگاه جویایش روی تن نیمه جان جانگ کوک چرخید.
"یاااا...چیشده قصر رو گذاشتی رو سرت؟تهیونگ رو از جاش بلند کردی؟جونگ کوکککک"
صدای معترض جانگ کوک قلب نگرانش را جلا داد.
"خفه شو عوضی...چه مرگت شده؟"
تهیونگ ترسیده کنار تخت او جای گرفت.
"خوبی؟"
جانگ کوک دست سرد تهیونگ را میان دستانش کشید و گفت:
"خوب؟عالی ام...میبینی که"
تهیونگ آهی کشید و گفت:
"کشیده؟"

طبیب که تا به حال زبان به سخن نگشوده بود گلویش را صاف کرد.
"درود بر سرورم...حمله قلبی بهشون دست داده"
تهیونگ با مردمک های لرزان ناباور به جانگ کوک خیره شد.
"چرا؟"
نگاهش اشکی از را به طبیب دوخت.
"اضطراب..ترس و هیجانات بالا"

جونگ کوک لبش را گزید و به جانگ کوک خیره شد.
جانگ کوک خندید و گفت:
"جرئت داری عذاب وجدان بگیر عوضی..خودم میکشمت"
جونگ کوک اخمی کرد و گفت:
"ها..عذاب وجدان..کور خوندی"
اما هردو میدانستند عذاب وجدان سرگشتشان جانش را میگرفت.
"م..من..خدای من"
تهیونگ درحالی که هق میزد محکم جانگ کوک را بغل کرد.
"اوه گریه نکن شیرین ترینم..این فقط یه بازی کثیف بین من و جونگ کوکه"

و هردو زیر خنده زدند.
تهیونگ درحالی که گیج به آن دو خیره بود سرش را به سوی طبیب چرخاند.
با دیدن لبخند کنترل شده آنها عصبی لبش را گزید.
"عوضیا...به الهه ماه قسم ردتون میکنم"
___
Now:

جانگ کوک با اخم های در هم به زن خیره بود.
"برنگرد..برگشتی که چی؟بیای و بشی حسرتش؟"
زن هقی زد و گفت:
"اما اون پسرمه"
جانگ کوک آهی از درد قلبش کشید و گفت:
"قبل از همه این سال ها هم پسرت بوده.."
جونگ کوک نظارگر ماجرا تنها به سوی جانگ کوک رفت.
"دراز بکش...قلبت درد گرفته"
جانگ کوک نگاهش را به جونگ کوک دوخت.
"وضعیتش چطوره؟"

جونگ کوک سرش را پایین انداخت تا با جانگ کوک چشم در چشم نشود‌.
نمیتوانست بگوید پسر درحال مرگ است.
نمیتوانست بگوید هوشیاری اش در حال کم شدن است.
نمیتوانست بگوید نمیتوانست!

"خ..خوبه"
و آشکار ترین دروغ را جار زد.
"می..میتونم ببینمش؟"
صدای زن در گوش هردو پیچید.
"نه"
صدای قاطعانه جانگ کوک زن را ناامید کرد.
"بذار ببینش جانگ کوک..حق داره..مادرشه"
جانگ کوک با اخم های درهم پیچیده گفت:
"مادرش؟چه کلمه مسخره ای"

جونگ کوک خشمگین فریاد کشید:
"چون ما مادر نداشتیم دلیل بر این نیست که اونم نمیتونه داشته باشه..خفه شو جانگ"
نگاه ناباور جانگ کوک روی برادرش چرخید.
"چ..چی؟"
___

Past:
جانگ کوک کنار جونگ کوک جای گرفت.
"من بابت تمام این سال ها متاسفم"
جونگ کوک آهی کشید و لبخندی زد.
"تو چرا؟"
جانگ کوک درحالی که دست او را میگرفت گفت:
"اگر وجود نح.."
اما جونگ کوک با به آغوش کشیدن او، او را خفه کرد.
"ساکت باش جانگو...تقصیر تو نیست..ما انتخاب کردیم تنها نباشیم..میدونی چطور؟"
جانگ کوک همانند همان کودک خردسالی که بیست سال پیش در آغوش برادرش مینشست و با وجود سن یکسانشان او را هیونگ مینامید به او خیره شد.
"من یه پری کوچولوی تنها بودم..از تنهاییم رنج میبردم..تا اینکه الهه ماه رو دیدم و از تنهاییم شکایت کردم..ولی الهه ماه گفت من میتونم دو قسمت بشم..و تا ابد با نیمه دیگه خودم بمونم..و من این کار رو کردم..تا یه جانگ کوک کنار خودم داشته باشم"
جانگ کوک درحالی که از زیر چانه به جونگ کوک خیره بود لب زد:
"ممنون که انتخاب کردی من کنارت باشم"
____

"ام..اما سرورم"
از هنگام گشودن چشمانش درحال اشک ریختن بود.
"گفتم گمشو بیرون"
اتفاقات چند ساعت پیش به منوال گذشت:
1_بیدار شدن با درد
2_رسیدن خبر بارداری ملکه اول جانگ کوک
3_و در آخر ترجیح ماندن جانگ کوک و جونگ کوک درکنار زن.
آنها بدون توجه به جفتشان کنار زن دیگری بودند.
زنی که همسر جفتش بود!
هقی زد و قلبش از درد فشرده شد.
___
Now:
اهی از درد قلبش کشید.
"لعنتی"
جانگ کوک روی زانوهایش خم شد و چهره اش تیره گشت.
"جانگ کوک"
جونگ کوک وحشت زده او را روی تخت نشاند.
نفسش بالا نمی آمد.
صدای دویدن در راهرو هردو را ترساند.
"اتاق 135..ایست قلبی کرده..سریع تر"
اتاق چند؟دوباره سرنوشت دست به کار شده بود؟
___
Past:
جانگ کوک با قدم های بلند به سوی اقامتگاه تهیونگ میدوید.
با ورود به اقامتگاه پسر را مریض در رخت خواب دید.
"اجوما...چیشده؟"
نگاه پیرزن روی جانگ کوک رفت.
سرش را به تاسف تکان داد.
"تب کرده..احت..احتمالا از دوری جفتتونه..و...و خبرا"
جانگ کوک لبش را گزید.
اون مطمئن بود حتی در دوماه اخیر با آن زن همخوابی نداشته است.
"آجوما..لطفا کنارش باش..من باید به مسائل رسیدگی کنم..می..میام پیشش"
و از اقامتگاه خارج شد.
و چه کسی میدانست چشمانی درحال نظاره اند؟
___
"نقشه به درستی انجام شد؟"
خنده زشتی کرد و بادبزنش را تکان داد.
صدای جرینگ و جرینگ آویزهای باد بزن روی اعصاب نداشته اش راه میرفت.
"بله"
نیشخند کریهه اش در شب درخشید.
"خوبه..پیروزی نزدیکه"
___

های گایز.
اینم از این پارت.
گوشیم خراب شده..الان درحال نوشتن با گوشی مامانمم.
هنوز شیمی نخوندم..بدبختم..
میدونم خیلی دیر پارت میدم اما حمایت کنید.
راستی چرا فیک چشم شیطان رو نخوندید؟

بخونیدش نظر بدید.
دوستون دارم
Night

impossible wishWhere stories live. Discover now