harder!

1.3K 161 41
                                    

جانگ کوک با اقتدار به سوی اقامتگاه شرقی قدم برمیداشت.
"قربان برادرتون در سالن کنار وزیران هستن"
جانگ کوک اخمی کرد و گفت:
"امگامون رو تنها گذاشته؟اونجا چه خبره؟"
خواجه با ترس گفت:
"وزیر اعظم تقاضای پذیرش حکم ورود پسرشون به دربار رو دارن"
جانگ کوک پوزخندی زد و گفت:
"خوابش رو میبینه..همه ندیمه ها را از اقامتگاه دور کن"
حواجه هان سری فرد آورد.
جانگ کوک با قدم های مردد پله های چوبین را بالا رفت و در را گشود.
"تهیونگ"
نگاهش به امگایی که به سختی نفس میکشید گره خورد.
نگران در را بست و جلو رفت.
"تهیونگ؟"
تهیونگ با صدای خشدار نالید:
"آلفا"
جانگ کوک با دیدن چشمان شرابی او خشک شد.
"تو تو هیتی؟"
تهیونگ هقی زد و یقه او را کشید.
"نیازت دارم"
جانگ کوک گفت؛
"من نمیتونم تهیونگ..من باید برم..به جونگ کوک میگم بیاد پیشت"
تهیونگ حرصی یقه او را محکم جلو کشید و گفت:
"اگه بری ردت میکنم"

جانگ کوک لبانش را بهم فشرد.
"تهیونگ..لج نکن"
تهیونگ او را برخلاف میلش به عقب هل داد.
"برو.."
جانگ کوک با عصبانیت جلو رفت و او را روی تخت کوبید.
"تهیونگ..دیوونم نکن"
تهیونگ او را به عقب هل داد و جیغ کشید:
"برو بیرون آلفای بی مسئولیت"
___
Now:

جانگ کوک محکم به قلبش چنگ زد.
جونگ کوک متعجب نیم خیز شد.
"چیشده؟"
جانگ کوک درحالی که به سختی نفس میکشید گفت:
"درد میکنه"
جونگ کوک به سرعت او را روی صندلی نشاند و به سوی ایستگاه پرستاری رفت.
جانگ کوک درحالی که به سختی نفس میکشید مشتی به قفسه سینه اش کوبید.
"آهه"
پرستاری که به سرعت همراه جونگ کوک می آمد گفت:
"آقا..خوبید؟"
جانگ کوک از کمبود نفس چنگی به ساعد جونگ کوک زد.
پرستار فریاد کشید:
"سکته کرده..بلندش کن"
___
Past:

جونگ کوک نگاه زیر چشمی به جانگ کوک کرد.
جانگ کوکی که از خشم تنش میلرزید.
"سرورم..لطفا حکم رو قبول بفرمایید"
جانگ کوک با صدای بلند فریاد کشید:
"اگر من پادشاه این کشورم و حرف حرف منه میگم نه..گمشید بیرون"
همه وزیران ترسیده پشت سر هم از سالن خارج شدند.
جونگ کوک لباسش را مرتب کرد و از جایش برخاست به سوی در رفت که جانگ کوک با پوزخند گفت:
"جالبه..برای اولین بار هیت شده و بهم نگفتی"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گفت:
"خوبه..حتی وقتی فهمیدی هم کنارش نموندی"

جانگ کوک دندان قروچه ای کرد.
"چیکارت کردن؟"
جونگ کوک نیشخندی زد و به سوی او برگشت.
"از دو سالگی ازت جدام کردن که روی جانشین آیندشون تاثیر نذارم..تو تحصیل ازم سر تر بودی..بهترین دخترها همیشه برای تو بود درحالی که من به دخترها علاقه ای نداشتم و تنها یکبار با یه پسر امگا رابطه داشتم..که بعدش توی سیاهچال به وحشتناکترین حالت ممکن شکنجه شدم.
مادرم ناز و نوازشم نمیکرد درحالی که عزیزکرده پادشاهی هر شب قبل خواب براش قصه خونده میشد اونم توسط مادرش..ملکه..
چی میخوای بشنوی جئون جانگ کوک؟"
جانگ کوک با ناباوری به او خیره بود.

برادرش این همه درد کشيده  و او تنها تماشا کرده بود؟
"یادت میاد؟وقتی نه سالمون بود برای اولین بار فرصت گیر آوردم تا باهات بازی کنم..
تو نمیدونی اما بعد اون من به خاطر بازی کردن با تو کتک خوردم..فرق بین من و توی جانشین اینه پادشاه..
حالا بازم میخوای بدونی؟"
جونگ کوک چرخید تا خارج شود که جانگ کوک گفت:
"چرا..چرا چیزی نگفتی؟"
جونگ کوک پوزخندی زد و کلاهش را پایین تر کشید.
"یه مرد درداش رو برای خودش نگه میداره..به تهیونگ سر بزن"
و ندید چگونه‌ جانگ کوک خرد شد
___
هیسی از درد و عرق تنش کر و آهی کشید.

لباس را از تنش جدا کرد و نالید:
"خدایااا..جونگ کوککک"
ندیمه آرام داخل شد.
"مشکلی پیش اومده سرورم؟"
تهیونگ گفت:
"جونگ کوک کجاست؟"
ندیمه از عطر کارامل تهیونگ بینی اش را جمع کرد و گفت:
"در مذاکره هستن سرورم..خبرشون میکنم"
تهیونگ هقی زد و سرش را روی بالشت کوبید.

غلتی زد و روی شکمش خوابید.
فشاری به دلش وارد کرد و زیر لب گفت:
"درد میکنه..درد میکنه"
اشک هایش گلوله گلوله پارچه را خیس میکردند.
دلش میخواست از شدت درد و تحریک شدگی اش بمیرد.
با صدای در سرش را بلند کرد و با دیدن سیه پوشی که تنها چشمانش مشخص بودند ترسیده در جایش پرید.
"بچه خوبی باش امگا..باید بریم"
اما تهیونگ ترسیده از جایش برخاست اما گوشه لباسش گیر دستان مرد در آمد و محکم بر زمین خورد.

زانوانش زخم شدند و خراش برداشتند.
هقی از دردش کشید و فریاد زد:
"ندیمهههه"
اما مرد تنها با آرامشی بی سابقه دهان او را با پارچه بست و با ضربه گوشه شمشیرش بر گردن تهیونگ او را بیهوش کرد.
"حالا بدو تا جفتت رو بگیری پادشاه"
___

جونگ کوک با قدم های محکم و عصبی وارد اقامتگاه شرقی شد.
با دیدن ندیمه ها و خواجه های بیهوش به سرعت وحشت زده به سوی آنها دوید.
از میانشان نامجون نیمه هوشیار را بلند کرد.
"نامجون چیشده؟"
نامجون با صدای بی حالش گفت:
"دزدیدنش..دزدیدنش"
جونگ کوک وحشت زده به سوی داخل دوید و با دیدن جای خالی تهیونگ به سوی تخت رفت.
اما جز گوشه لباس تهیونگ چیزی نیافت.
فریاد خشمگنی کشید و به سوی محوطه رفت.
نگاهش به جانگ کوک متعجب و حیران افتاد.
"دزدیدنش"
___

هاها..من مردم🫡
پدرم در اومده.
یکم رعایت کنید بهم انرژی بدید.
به هرحال.
دوستون دارم
Night

impossible wishWhere stories live. Discover now