question

2.5K 242 33
                                    

با خستگی روی صندلی ولو شد.
تنش از شدت خستگی درد میکرد و استخوان هایش از سوز سرمای زمستان زوق زوق میکردند.
اگر کسی از او میپرسید که چرا به این زندگی حقیرانه دل بسته است او تنها پاسخ میداد که این وظیفه آدمی ست.
هرچند که درد و رنجی به همراه باشد.
نگاهش را به پرندگان روی کابل برق انداخت

تنها شانسی که در زندگی نحسش آورده بود نرسیدنش به سن بلوغ و دور ماندن از دردسر های فعلی فرار از دست آلفاها بود.
هرچند با این بدن نحیف و عطر ضعیف کاراملی که میداد مطمئن بود که امگاست.
هیچ شکایتی نداشت جز درد بی امان تنش.
"هی کیم..بلند شو میزا رو تمیز کن..سفارش میز دو رو ببر..قراره رئیس برای سرکشی بیاد دست بجنبون پسر"
تهیونگ آهی کشید و از جای برخاست.
دستمال و شیشه پاکن را زیر بغل زد و سینی سفارش را به دست گرفت.
به سوی میز دو رفت و سفارش آن را تحویل داد.
سپس به سوی میز ده راه کج کرد.
هنوز دستمال را روی میز نکشیده بود که پسر عضلانی پشت میز جای گرفت.
"هی تو..برام یه قهوه بیار"

تهیونگ اخمی کرد و دستش را عقب کشید.
"ببخشید؟"
پسر پوزخند جذابی زد و با چشمان یاسی نافذش به چشمان عسلی او خیره شد.
"گفتم قهوه..کجای حرفم نامفهوم بود؟"
تهیونگ با اخم گفت:
"مشکل نیست..فقط میزتون کثیفه..باید اجازه بدید تمیزش کنم"
پسر شانه ای بالا انداخت و پا روی پا انداخت.
تهیونگ هیسی زیر لب کشید و شروع به دستمال کشی میز کرد.
"تو چند سالته؟"
تهیونگ با اخم گفت:
"جز واجبات سفارشتونه جناب؟"
پسر با صدای بلند خندید و گفت:
"اوممم..از اون امگاهای نابالغ پا نده ای..خوبه"
تهیونگ به او پشت کرد و با بی حسی رو به همکارش گفت:
"یه قهوه ساده برای آقا"
و سپس شروع به تمیز کردن میز های دیگر کرد.

هنوز کمر راست نکرده بود که حضور کسی را پشت سرش احساس کرد.
"اوممم..بدی کارامل میدی..کارامل و ..عسل"
تن تهیونگ لرزید. بوی واضح شراب و تکیلا فرمون های پسر تنش را سست میکرد.
"بدن خوبی داری..باسن گرد و..اوه..چه سینه های جذابی"
سپس کاغذی را در جیبش قرار داد
تهیونگ با حرص آرنجش را به فک پسر کوبید.
"اینجا چه خبره؟"
صدای پاشنه های کفشی باعث عقب کشیدنش شد.
"نشنیدید چی گفتم؟گفتم اینجا چه خبره؟"
تهیونگ نگاهی به کت و شلوار شیک مرد کرد و گفت:
"ببخشید قربان..این آقا قصد داشتن به من دست بزنن"

مرد اخمی کرد و غرید:
"جانگ کوک"
جانگ کوک نیشخند جذابی زد و گفت:
"جونگ کوک"
تهیونگ عقب رفت.
"تو اینجا چکار میکنی مرتیکه؟"
جانگ کوک از روی زمین برخاست و فکش را مالید.
"اوه چه استقبال گرمی..از مرز اومدم بهت سر بزنم آقای یخی"
جونگ کوک شقیقه هایش را فشرد و گفت:
"دختر بازی رو بذار کنار..از این دختره معذرت خواهی کن"
جانگ کوک با صدای بلند قهقهه زد و با حلقه کردن دستش دور بازوهای تهیونگ او را جلو کشید.
"واقعا داداش؟اینقدر کور شدی؟اون یه پسره"

جونگ کوک متعجب نگاهی به سر تا پای تهیونگ کرد.
"پسره؟"
تهیونگ اخمی بر چهره نشاند و با طلب کاری گفت؛
"من دختر نیستم..من پسرم.."
جونگ کوک گفت:
"نکنه دلت میخواد اخراج شی؟"
تهیونگ گفت:
"شما کی هستید که بخواد من رو اخراج کنه؟"
جونگ کوک پشتش را به او کرد و گفت:.

"رییست"
____
"بیچاره شدی پسر..اون هیولایی که حتی به برادر خودش هم رحم نمیکنه بی هیچ عذری اخراجت میکنه"
تهیونگ سرش را فشرد و گفت:
"به نظرت برپ عذرخواهی؟"
پسر همکارش تند تند سر تکان داد و فنجان قهوه موکا را در بغل تهیونگ هول داد.
"برو بالا و ازش عذر بخواه..بگو اخراجت نکنه"

تهیونگ زار زد و برخاست. همین کم مانده بود که عذرخواهی کند.
قدم های کوتاه و لبریز از تردید وارد آسانسور شد و دکمه طبقه بیست و پنج را فشرد.
تمام تنش زیر فشار استرس میلرزید.
نگاهش را به فنجان قهوه دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
"قول میدم این آخرین عذرخواهی زندگیم باشه..میدونی که اگه کارم رو از دست بدم جایی برای موندن ندارم"
با خود درگیری از آسانسور پیاده شد و نگاهی به طبقه خالی انداخت. انگار از شانس بد یا خوبش منشی نبود.
تند تند به سوی در اتاق طلاکاری شده رفت و چند تقه به در زد.
"بیا تو"
تهیونگ با عجز وارد اتاق شد.
"آقای رئیس"
نگاه جونگ کوک با دیدن تهیونگ سرگرم شده رویش چرخید.
"کیم...اینجا چکار میکنی؟"
تهیونگ نگاهی به جانگ کوک که پاهایش را روی میز انداخته  و لش کرده بود کرد و سپس رو به جونگ کوک گفت:
"من..من..اومدم عذربخوام رئیس"
جونگ کوک نگاهش به فنجان قهوه مورد علاقه اش داد.
مشکل ینبود این یک بار را گذشت میکرد.
یه چیزی مانع از اخراج کردن پسر میشد.
"خیلی خب کیم..اخراجت نمیکنم..برو"
تهیونگ خدایان را شکر کرد و از اتاق خارج شد.
جانگ کوک شانه ای بالا انداخت و گفت:
"حالا کی دلش گیر کرده؟من یا تو؟"
____

خسته روی تشک کهنه روی زمین ولو شد و اهی کشید.
"خدایا..دیگه دارم کم کم شک میکنم که میبینیم یا نه..
اگر میبینیم میشه یه نشونه برام بفرستی؟"
با صدای بلندی که ایجاد شد متعجب سر جایش نشست.
ساعت از نه گذشته بود و او تنها در اتاق کوچکی که تشک کهنه ای بیشتر نداشت در آن شرکت درندشت قصد خفتن داشت.
"یعنی چیه؟"
از جای برخاست و موبایلش را برداشت.
دلش نمیخواست بیرون برود اما او موظف بود چک کند.
با استرس به سوی راهرو اصلی شرکت رفت. هنوز دو قدم برنداشته بود که جثه بزرگی را پشت در اتاق حسابداری دید.
ترسیده پشت دیوار پنهان شد و با دستان لرزان جیب هایش را به دنبال تلفنش گشت درحالی که آن را در دست داشت.
با لمس کاغذی متعجب آن را بیرون کشید و به شماره رویش خیره شد.
"جئون جانگ کوک؟"
تهیونگ ترسیده به سرعت شماره را وارد کرد.
هیچ چیز در آن لحظه اهمیت نداشت. مهم فرد مهاجم سیاهی بود که قصد نامشخصی داشت.
و این صدای بوق ها او را میترساند.
اگر جواب نمیداد چه؟
____

هاهاااا..
جای حساس قطع شد.
احساس میکنم خراب شده آره؟

اگر پارت خوب نیست لطفا بهم بگید.
الان رایتر خسته کوفته نشسته و داره پارت مینویسه درحالی که سرش از صدای جیغ جیغ یه مشت اسکل رفته.

ببخشید اگه بد شد..لطفا این فیکم مثل بهشت پشت چشمانت حمایت کنید.
دوستون دارم
سال نوتون پیشاپیش مبارک
Night

impossible wishWhere stories live. Discover now