emotions

1.6K 184 21
                                    

معذب در جایش تکان خورد.
جانگ کوک با نگاهی خشک و بی حس که روی دختر عمویش بود به طرف تهیونگ برگشت.
اخم هایش را از هم گشود و گفت:
"چیشده ته ته؟"

میچل با تعجب لب زد:
"ته ته؟چه نسبتی دارید؟"
جانگ کوک اخم هایش را در هم کشید و پاسخ داد؛
"هنوز هم توی زندگی بقیه دخالت میکنی؟"
میچل دندان هایش را بهم فشرد و گفت:
"من باید برم..کار دارم..شب برمیگردم"
____
سالن غذاخوردی در سکوت غرق شده بود و تنها صدای چنگ و قاشق ها به گوش میرسید.
"گفتی چند سالته تهیونگ؟"
میچل پرسید و مقداری از گوشت طعم دار شده را درون دهانش برد.
"هیفده"
فک میچل از حرکت ایستاد.
"اوه چقدر کوچیک..من فکر میکردم حداقل باید بیست سالت باشه"
جونگ کوک اخم هایش را درهم کشید.
جونگ کوک نبود اگر نمیدانست قصد میچل راه انداختن یک بازی روان است.
"کافیه میچل"
جونگ کوک زمزمه کرد و  زیر چشمی پوزخند میچل را پایید.
میچل دست از خوردن کشید و گفت:
"خیلی ممنون"
و از جایش برخاست.
"تهیونگ میتونم چند لحظه باهات حرف بزنم؟"
تهیونگ با تعجب به او خیره شد.
میچل لبخندی زد و گفت:
"کار خاصی نیست..فقط حرف زدن سادس"
تهیونگ با زحمت از جایش برخاست و صورت درهم رفته دو برادر را ندید.
میچل دستش را دور بازوی تهیونگ پیچید و او را به بیرون ساختمان هدایت کرد.
"خب تهیونگ..چطوری به پسر عموهام آشنا شدی؟"

تهیونگ آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت؛
"من کارمند کافه شرکتم"
میچل لبخندش را عمیق تر کرد.
"اوه پس کارمندشونی..مجردی؟"
تهیونگ با ترس گفت:
"باه"
میچل ذوق زده‌ گفت:
"خوبه"
و سپس دستانش را روی شانه های تهیونگ قفل کرد و گفت:
"پس میتونم داشته باشمت"
تهیونگ دستش را بالا آورد تا او را کنار بزند اما فرمون های شدید آلفایی دختر که درون مشامش پیچید باعث افتادن دست و سست شدن بدنش شد.

میچل سرخوش خندید و صورتش را جلو برد.
"لبای خوشمزه ای داری تهیونگ کوچولو"
و لبان او را بلعید.
تهیونگ با تمام وجود سعی میکرد تا کمی هم که شده. بدنش را تکانی بدهد اما نشدنی بود.
با دستی که میچل را به کنار انداخت نفس راحتی کشید اما راحتی در کار نبود.
جونگ کوک عصبی رو به میچل غرید:
"دستت بهش نمیخوره"
و با کشیدن تهیونگ وارد عمارت شد.
"جو..جونگ کو..کی..لطفا..دستم"
اما جونگ کوک بدتر بازوی او را کشید و او را به داخل اتاق هل داد.
"سعی کردیم باهات آروم باشیم تهیونگ اما تو نمیذاری"
و او را محکم روی تخت انداخت.
"جونگ کوک...داری چکار میکنی؟"
تهیونگ با هق هق گفت و تلاش کرد تا دست او را کنار بزند اما جونگ کوک اجازه نمیداد.
با صدای بسته شدن در تهیونگ سرش را بلند کرد تا کمک بخواهد اما با دیدن جانگ کوک نومید شد.

جانگ کوک همانطور که دکمه های پیراهنش را باز میکرد به جونگ کوکی که مشغول بستن دست و پای تهیونگ بود گفت:
"واقعا میخوای اینقدر زود شروع کنی؟"
اما قیافه عصبی جونگ کوک چیز دیگری میگفت.
جونگ کوک بدون توجه به تهیونگ گریان شلوارش را پایین کشید و باعث شد تهیونگ ران هایش را بهم بچسباند‌.
تهیونگ هقی زد و دستش های بسته اش را کشید اما بیشتر باعث زخم زدن آنها شد.
"ولم کنید عوضی ها..دست بهم نزنیددد"
تهیونگ جیغ زد و سرش را به تشک تخت کوبید.
جونگ کوک از کمد کراوارتش را بیرون کشید و به روی تهیونگ رفت. زانوهایش را دو طرف تن او نهاد و روی صورتش خم شد.
"ساکت باش تهیونگ..ساکت باش وگرنه کاری باهات میکنم که مرغای آسمون برات زار زار گریه کنن..فهمیدی؟"
تهیونگ به ناچار سری تکان داد.

impossible wishWhere stories live. Discover now