baby

1.1K 133 85
                                    

صدای کوبیده شدن عصای سلطنتی فضا را پر کرد.
"تو محکومی امگا"
نگاه اشک بارش روی آلفایش چرخید.
"ا..اما..اما من"
جانگ کوک با درد بار دیگر عصا را روی زمین کوبید.
"ساکت شو امگا..به احترام عشق و پیوندی که میانمون بوده..حکم میکنم تا با خوراندن سم بهت تمومش کنند.."

جونگ کوک دستان لرزانش را مشت کرد.
حالش از خودش بهم میخورد.
زیر لب غرید:
"ب..بسه"
میدانست جانگ کوک شنیده است. میدانست صداهای درون سرش را میشنود.
میدانست ناراحت و غمگین است.
اما این ظلم بود.

Flash back:

"ملکه..ملکه.."
صدای هیوهای خدمتکاران و ملکه گفتنشان اتاق ناهار خوری را پر کرده بود.
اتاقی که قرار بود میزبان شام نفرت انگیز ملاقات امگا با همسر جفتش باشد.
جانگ کوک نگران کنار زن ایستاد و خون روی لب هایش را پاک کرد.
"ملکه من..چیشده؟"
زن چشمانش را خمار کرد و گفت:
"بچ..بچه"
و از حال رفت.
.
.

"متاسفم عالیجناب..بچه مرده"
تهیونگ خشک شده گوشه ای ایستاده بود و نگاهش را به زمین دوخته بود.
"د..دلیلش چی بوده؟"
طبیب همانطور که با نگرانی و اضطراب وسایلش را جمع میکرد گفت:
"سم"
نگاه بهت زده جانگ کوک روی خدمتکاران و ندیمان برگشت.
"چه کسی دستور شام امشب رو برعهده داشته؟"
ندیمه با تنی لرزان گفت:
"ج..جفتتون سر..سرورم"
و این حکمی برای گناه کار شناخته شدن امگای بی گناه بود.
__

"تهیونگ"
حتی نگاهش را هم بالا نیاورد.
جونگ کوک با بغض روی زمین نمور و کثیف سلولک چوبی زانو زد.
"شیرین ترینم..نگام کن"
تهیونگ دست او را کنار زد.
"خوشحالم داره تموم میشه..برمیگردم دنیای خودم..پیش جانگ کوک و جونگ کوک خودم..نه اینجا..پیش شما"
جونگ کوک با بغض غرید:
"چرا؟من که این همه عاشقتم"

تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت:
"عاشق؟"
جونگ کوک دستان یخ زده او را میان دستانش کشید و گفت:
"شیرین ترینم..جانگ کوک ف..فقط عاشق بچه هاس همین..اون..اون.."
تهیونگ دستانش را محکم عقب کشید:
"نیاز نیست توجیحش کنی..تا دو ساعت دیگه من میمیرم.."
جونگ کوک با اشک های غروری که روی صورتش روان شده بودند جلو رفت و لبان او را میان لبانش به بازی کشید.

رنگ و بوی بوسه به بوسه وداع میمانست و به راست هم بوسه وداع بود.
"من متاسفم شیرینم..که حتی قدرت نجات دادنت رو ندارم"
___

Now:

"نه..خدای من..تهیونگ نه"
اما صدای جیغ دستگاه و هیوهای پزشکان و پرستاران چیز دیگری میگفت.
صدای هق هق آرام زنی که ادعای مادری امگا را داشت درون گوش هایشان میپیچید.
"لطفا..لطفا برگرد پسرم..برگرد.."
با کشیده شدن پرده همه چیز از مستور شد.
جانگ کوک با درد قفسه سینه اش نفس کشید و گفت:
"ا..اون داره عذاب میبینه..ولی جسمش نه..روحش.."
جونگ کوک متعجب به جانگ کوک خیره شد.
"یه شمن میخوایم"
و سکوت همه جا را فرا گرفت.
___
Past:

"به فرمان امپراطور بزرگ،جئون جانگ کوک..فرزند ارشد پادشاه سابق..جفتشان به جرم قتل ولیعهد به خوردن سم حکم میشوند"
نگاه توخالی تهیونگ روی کاسه سم میچرخید.
لبان خشکش را تر کرد و زیر لب گفت:
"نمیدونم کجای زندگیم بودی خدایی که همه ازت حرف میزنن اما حداقل منو برگردون کنار جونگ کوک و جانگ کوک خودم..میخوام کنارشون بمونم..
من دیر عشق رو درک کردم اما درست درکش کردم..بهم کمک کن زندگی خوبی داشته باشم"
آرام انگشتان لرزانش را به سوی کاسه چوبی برد.

نگاه لرزان جانگ کوک سرتا پای خونین و مالین جفتش را رصد میکرد.
قلبش از حکمی که داده بود سخت میتپید.
"نخورش..نخورش شیرینک..نخورش"
اما چگونه؟
حکم حکم بود.
باید اجرا میشد.
صداها در گلو خفه شده بودند.
جونگ کوک با بغض دستانش را مشت کرد و با نفرت به زنی که با لذت به صحنه خیره بود نگاه کرد.

"از کجا معلوم اون زن حامله بوده؟"
صدای هین جمعیت برخواست و جانگ کوک از خورده نشدن سم توسط پسر متشکر شد.
"اما سرورم طبیب تاییدش کردن"
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:
"طبیب؟همون تازه کاری که از خاندان خودتونه؟"
زن با اضطراب پاسخ داد:
"این یه تهمته..طبیب به خوبی من و ولیعهد رو تحت نظر داشته"
جونگ کوک با صدای بلند خندید و به سوی زن رفت.

"ملکه..میخوای برای جمعیت یه چیزی رو روشن کنی پس؟"
زن با چشمان وحشت زده به جونگ کوک خیره شد.
"چرا بعد از هم خوابی با برادرت باردار شدی؟"

جمعیت همه وحشت زده شدند.
"ا..این..این..تهمته..من با یونجون همبستر نشدم"
جونگ کوک با صدای بلند قهقهه سر داد.
"اما من نگفتم کدوم یکی از برادرات"
جانگ کوک خشک شده به تخت تکیه داده بود.
اما به ناگه چشمانش روی تهیونگ چرخیدند.
تن لرزانی که روی زمین افتاده بود و خون گوشه لبش.
و کاسه سمی که خالی و تهی می‌نمود.
"تهیونگگگگ"
____

Neve:

"من تضمینی بهتون نمیدم آقا جئون..نه خوب بهم گوش کنید..اون هوشیار نیست..ولی از حالت اغما بیرون اومده..
ما تمام تلاشمون رو میکنیم ولی نشدنیه و چیزی که کار رو بدتر میکنه اینکه ایشون بارداره"

زبان هردو برادر خشکید.
"چ..چی؟"
پزشک اهی کشید و گفت:
"یه بچه سه هفته ای توی شکمشون دارن و این وضعیت رو سخت میکنه.."
جانگ کوک با لکنت پرسید:
"ا..اما..ام..اما"
پزشک بدون توجه به حال آن دو اضافه کرد:
"یا توله یا مادرش"
و صدای قدم هایش راهرو را پر کرد.
کارما چه میکرد؟
___

های گایز.
اینم از این پارت.
راستش خوشی به ما نیومده...
دو دقیقه اومدم با رلم خوش باشم گند خورد وسطش..
خب..

امیدوارم ازش لذت ببرید.
دوستون دارم
Night

impossible wishWhere stories live. Discover now