Ch 03

180 31 328
                                    

-دو کیونگسو، رتبه یک امتحانات ترم اول!

با افتخار جمله‌ی بولد روی تقدیرنامه‌ش رو خوند و قدم‌های پر سر و صدایی برداشت. برای رسیدن به این رتبه حسابی درس خونده بود، شب‌های زیادی رو بیدار مونده و واقعا همه جوره تلاش کرده بود.

بند کوله‌ش رو توی دست راستش فشرد و تصمیم گرفت بقیه مسیر تا خونه رو بدوه. قدم‌هاش اونقدر سریع و بلند بودن که صدای زیپ و وسایل داخل کیفش درومده بود.

ذوق داشت که برگه تقدیرنامه رو به مادرش نشون بده. میخواست باعث خوشحالی و افتخار مادرش بشه. کیونگسو میخواست دلیل لبخند مادرش بشه.

ساختمون خونه از دور دیده میشد. لبخند خوشحالی زد و باقی مسیر رو با نهایت سرعتش دوید. بالاخره به در قهوه‌ای رنگ رسید و با عجله چند بار پشت سر هم زنگ زد. چرا کسی در رو براش باز نمیکرد؟

کاغذ رو بین لب‌هاش گذاشت و یکی از بندهای کیفش رو از روی دوشش پایین آورد. داخل زیپ‌های کیف دنبال کلیدش گشت.

"لعنتی کدوم گوری هستی پس؟"

هنوز داشت دنبال کلید میگشت که صدای قفل در و در نهایت باز شدنش رو شنید. مثل اینکه خونه بودن. کاغذ رو از توی دهنش دراورد.

-چرا زودتر باز نکردی خب؟

با تعجب و دلخوری پرسید و وارد خونه شد. مادرش درحالی که سرش رو با یه پارچه گلگلی قدیمی بسته و دست چپش رو هم روی سرش گذاشته بود، به طرف کاناپه‌ی روبه‌روی تلویزیون میرفت.

-از این به بعد با خودت کلید ببر کیونگسو.

کیونگسو کوله‌ش رو دم در اتاق خواب مشترکش با بکهیون زمین انداخت و به طرف مادرش رفت.

-با این سردرد لعنتی تازه چشمم داشت گرم میرفت که بیدارم کردی.

"اون ازت متنفره."

وقتی به یه نفر خیلی وابسته باشی، به حرف‌هاش طور دیگه‌ای توجه کنی، ازش به‌طرز متفاوتی تاثیر بگیری و یه جورهایی اون شخص خورشید کهکشانت باشه، کوچیک‌ترین حرف‌هاش میتونن عمیقا ناراحتت کنن. اوضاع بین کیونگسو و مادرش هم همین بود.

اون درک میکرد که بعد از فوت پدرش، همه چیز چقدر برای مادرش سخت شده. کیونگسو میفهمید که فوت پدرش چقدر از همه لحاظ روی مادرش تاثیر گذاشته. متوجه خستگی حاصل از کار مادرش بود. میدونست که مادرش الان سردرد داره، تازه خوابیده و اگه خودش هم بود احتمالا چنین رفتاری داشت؛ اما... این هنوز هم دردناک بود.

احساسات کیونگسو در برابر آدم‌های دیگه مثل ورق ضخیم آهنی بودن که بزرگ‌ترین ضربه‌ها درنهایت فقط میتونستن کمی خمش کنن؛ ولی همین احساسات در برابر مادرش... مثل یه شیشه به باریکی تار مو بودن که کوچیک‌ترین حرف یا کار ناراحت‌کننده‌ای، براشون عین یه چکش آهنی بزرگ عمل میکرد. و اون شنید. اون لحظه، صدای شکستن بخشی از شیشه‌ی نازک احساساتش رو شنید.

Genius | ChanbaekWhere stories live. Discover now