ژانویه سال ۲۰۰۸
دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود و با بدن جمع شده از ترس، تند تند راه میرفت. نمیتونست با اطمینان بگه ولی احساس میکرد یکی دنبالش میکنه و لعنتی... ترس و اضطراب کل جونش رو گرفته بود.
کلاه سویشرتش رو روی سرش طوری پایین کشید که صورتش بیشتر پوشیده شه و تصمیم گرفت بره تو یکی از کوچهها تا اگه چیزی شد فریاد بزنه و همه اهالی رو صدا کنه؛ تنها راه چاره تو خیابون به اون خلوتی همین بود.
یه فکت جالب درمورد تلفنهای همراه هم اینه که درست وقتی که به یه نحوی بهشون شدیدا نیاز پیدا میکنی، با سرعت یه حلزون پیر فلجْ کار میکنن و یا اصلا کار نمیکنن. چنین وقتی که یکی داره دنبالت میکنه هم، جزو همون اوقات نیاز شدید به گوشیه.
″این یکی رو که از سر بگذرونم، همیشه گوشیمو بالای ۳۰ درصد میزنم تو شارژ.″
خب حقیقت این بود که اون بیچاره حتی نمیتونست زیاد به خودش خرده بگیره. تمام روز سر کار بود و بعد هم اون اتفاق پیش اومد و مجبورش کرد یه فیلم طولانی ضبط کنه.
با یادآوری چیزی که شاهدش بود، پوزخند بزرگی زد. میتونست با این فیلم اون رییس آشغالش رو به خاک سیاه بنشونه و چی از این بهتر؟ شانس به معنای واقعی کلمه در خونهش رو زده بود!
با دیدن کوچهی باریکی از فاصلهی ۱۰ متری، نیمنگاهی به پشت سرش انداخت و با نهایت سرعتی که داشت دوید. کسی که پشت سرش میومد احتمالا از این کار شوکه شده بود چون هرچی که برمیگشت نگاهش کنه، اون صرفا داشت قدم میزد و نمیدوید.
نکنه اشتباه کرده بود؟ نکنه بهخاطر خطرِ داشتنِ اون فیلم تو گوشیش، پارانویید شده بود؟ نکنه اون آدم پشت سرش تصادفا اون مسیر رو میومد؟
به سرعت وارد کوچه شد و دستش رو به دیوار زد. طولانی و عمیق نفس میکشید و سعی میکرد ضربان قلبش رو کم کنه. از همون اول هم باید درمورد فیلم با یکی صحبت میکرد و یه کپی ازش میگرفت... اگه بلایی سرش میومد، کی میخواست اون رو پخش کنه؟ کی از این قضیه خبردار میشد؟ کی...
احساس برخورد محکم چیزی به سرش و بعد یه درد عجیب... انگار یه دایره بزرگ پشت سرش خالی شده بود و مغزش با هوای بیرون تماس مستقیم داشت. میسوخت و دایرههایی از درد از مرکز به بیرون میرفتن، یه چیزی شبیه رادار.
ساعدش رو به دیوار تکیه داد و پاش رو روی زمین به جلو کشید تا پشت سرش رو ببینه. همزمان دست دیگهش رو هم روی دایره مرکز درد گذاشت و یه خیسی ژلهای رو حس کرد؛ شاید هم یه خیسی و یه حالت ژلهای... درست نمیفهمید کدومشه.
نگاهی به مرد مقابلش انداخت و در حینی که قطرات سردی رو روی گردنش حس میکرد، چشمهاش رو بست. قطرات خون روی گردنش، آخرین چیزهایی بودن که اون قبل مرگش حس کرده بود.
YOU ARE READING
Genius | Chanbaek
Fanfiction+اسمش پارک چانیوله، فکر کنم یکی دو سال ازت کوچیکتر باشه. پدر و مادرش هردو تو همین بازهی زمانی مشکوک مردن و ممکنه قربانیهای همین قاتلی باشن که دنبالشی... اما لطفا مراقب باش بکهیون، این پرونده با تمام پروندههای قبلیت خیلی فرق داره! ---------📰...