Ch 07

116 32 77
                                    

ژانویه سال ۲۰۰۵

مرد با لباس‌های پاره، موهای ژولیده و کفش‌های تابه‌تا، به سختی قدم برمیداشت. سرمای هوا به‌خاطر کم بودن لباس‌هاش به بدنش نفوذ و حسابی ناتوانش کرده بود.

درحالی که دندون‌هاش از شدت سرما تندتند به‌هم میخوردن، دست‌هاش رو مدام روی بازوهاش بالا و پایین میکرد تا فقط یه خرده گرم‌تر بشه.

-لعنت به این کشور و سرماش! لعنت به این دنیا!

با بدبختی خودش رو به گوشه‌ای‌ترین جای کوچه بن‌بست رسوند و کنار سطل زباله نشست. بعد از این همه مدت کارتن‌خواب بودن، بوی آشغال دیگه اونقدرها هم اذیت‌کننده به‌نظر نمیرسید، بهرحال خودش هم یه جورهایی همین بو رو میداد.

به دختر و پسرهایی نگاه میکرد که با کلی فاصله ازش، با سرعت کوچه بن‌بست رو رد میکردن تا به خونه برسن. کاش اون هم یه خونه داشت. یه خونه بزرگ پر از غذا و زن‌های فاحشه‌ای که صبح تا شب دلشون میخواست باهاش بخوابن. هر لحظه که اراده میکرد میخورد، هر لحظه که اراده میکرد میخوابید و هر لحظه که اراده میکرد یه سکس خوب نصیبش میشد.

چشم‌هاش رو بست و اون زندگی رو تصور کرد. عجب سرنوشت خوب و شیرینی. کاش واقعا اوضاع اینطوری بود... اما با کاش که چیزی درست نمیشد...

چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به دخترهایی که از کوچه رد میشدن دوخت. فاصله‌ش ازشون اونقدر زیاد بود که حتی اگه کاملا لخت از اونجا رد میشدن هم، فقط به صورت یه خط باریک و بلند میدیدشون. دخترهای جوونِ قشنگ، با بدن‌های سکسیشون.... اون‌ها میتونستن حسابی گرمش کنن. با این تصور، چشم‌هاش رو با لبخند بست.

ذهنش سمت دختر کوچه‌ی ۲۷ رفت. دختری که همون حوالی زندگی میکرد و ناچارش میکرد هر روز به اونجا سر بزنه. اون دختر با قیافه کیوت و اندام قشنگش گزینه‌ی واقعا مناسبی بود. اون مرد حتم داشت که اگه فقط یه خرده خودش رو تمیز میکرد، دختره عاشقش میشد و با اشتیاق باهاش میخوابید. اون، به قدری دختر رو پاییده بود که میتونست راحت بدنش رو بدون لباس تصور کنه. خیلی خیلی خوب بود...

-آه خدای من...

چشم‌هاش رو باز کرد و یه جفت پا مقابلش دید. ناخودآگاه شوکه شد و سرش رو عقب برد که نتیجه‌ش، کوبیده شدن اون به دیوار پشتش بود.

-آخخخ. ببینم میخوای بمیری؟

مرد نالید و نگاهش رو به صورتی که صاحب پاها بود داد. مرد بود یا زن؟ چرا هیچ چیزی ازش مشخص نبود؟

-هوی روانی! حرف زدن بلد نیستی؟ یالا عذرخواهی کن.

فرد مشکوک بدون اینکه چیزی بگه، مشتش رو جلو برد و بالای سر مرد گرفت. بعد اون رو باز کرد و یه چیزهایی روی سر مرد ریخت.

Genius | ChanbaekWhere stories live. Discover now