Ch 01

246 45 120
                                    

هنوز خیلی از مراسم تجلیلی که برای حل پرونده‌ی آخرش گرفته بودن نگذشته بود و با این حال باید تو دفتر رییس پلیس حاضر میشد تا دوباره گوش‌هاش با تمجیدهای دوپهلو و نصیحت و طعنه‌ها، به خون‌ریزی بیفتن.

اگه قرار بود صادق باشه، بکهیون از تمام کارکنان کل اداره پلیس مرکزی سئول بیزار بود جز چهار نفر؛ چهار نفر با احتساب خودش. محض رضای خدا یه مشت متظاهرِ حسودِ پرمدعا و به‌دردنخور دور هم جمع شده بودن که در عین تلاش نکردن، میخواستن موقعیت‌هایی رو داشته باشن که با تلاش خیلی زیاد به‌دست میان.

هیچ کدوم از اون افراد، شب بیداری‌ها، دوری از خانواده‌ای که از لحاظ اجتماعی واقعا آسیب‌پذیرن، جراحات، تروماها و باقی عواقب حل کردن یه پرونده رو نه تجربه کرده بودن و نه طاقت تجربه کردنشون رو داشتن و اونوقت به بکهیون حسودی میکردن؛ انگار که با یه طلسم یا یه ورد هری پاتر حقایق براش آشکار شده باشن نه چند ماه سرویس شدن دهنش.

+پس، بیون بکهیون یادت بمونه که نباید به‌خاطر حل کردن این پرونده به خودت مغرور بشی. تو راه درازی در پیش داری و ازت میخوام دست از تلاش برنداری.

بکهیون آدم مغروری نبود یا خودش و ذات و استعدادش رو برتر از دیگران نمیدونست اما لعنتی اون یه تلاش‌گر درست و حسابی بود. پلن "خرخون" بودن رو در تمام مراحل زندگیش پیاده میکرد، حالا چه به عنوان دانش‌آموز چه به عنوان کارآگاه جرایم کیفری اداره پلیس مرکزی سئول، بیون بکهیون یه خرخون واقعی بود. اونقدر خودش رو درگیر هدف و وظایفش میکرد که برای ارتباط با بقیه وقتی نداشت؛ پس ترجیح میداد آدم جدیدی به زندگیش اضافه نکنه حتی با یه لبخند رندوم! و روی خانواده‌ی کوچیک سه نفره‌ش تمرکز کنه.

-یادم میمونه قربان.

+خوبه. گزارشتو که نوشتی برات مرخصی با حقوق رد میکنم به عنوان پاداش.

بکهیون ترجیح میداد پاداش نقدی بگیره.

-ممنون قربان.

رییس پلیس از حالت نصیحت‌گر عصا قورت داده‌ش، به یه موجود گرد لم داده روی صندلی تبدیل شد.

+میتونی بری.

-وقت بخیر قربان.

بکهیون تعظیم کرد و بعد از اتاق خارج شد. وقتی اونقدر خودش رو برای قبولی دانشگاه و بعدم فارغ‌التحصیل شدن با بهترین نمره، پاره کرده بود که جزو دانشجوهای تاپ کشور باشه و بتونه کارش رو از همون اول تو اداره مرکزی شروع کنه، هرگز فکرش هم نمیکرد که گیر بی‌مصرف‌ترین تیم و واحد بیفته. جایی که حتی رییسش هم به منافع خودش بیشتر اهمیت میداد تا وظایفش و مردم کشورش. برای کسانی که اونجا کار میکردن، عدالت یه مفهوم انتزاعیِ زیادی آرمانی بود که حرف زدن ازش یه چیز "بایدی" محسوب میشد و عمل بهش تو دسته "نبایدی"ها قرار میگرفت.

Genius | ChanbaekDonde viven las historias. Descúbrelo ahora