ماه آخر زمستون… در کره همچنان سرمای طاقت فرسایی حاکمه. صبح توی راه مترو دستام یخ میزنه و همینطور دماغم. میتونم دستکش بپوشم ولی حوصلهشو ندارم. وقتی میخوام کارتمو در بیارم باید دو ساعت اونجا بایستم و مدام از دستم سُر بخوره، در نهایت هم باید نزدیک گِیت ورود دستکش رو در بیارم و پذیرای اخم و تخم بقیه باشم. با اون اعصاب سر صبحی.
به شدت از وسایل نقلیهی عمومی بدم میاد. من ماشین داشتم. چه ماشینی هم داشتم… ولی توی تصادف درب و داغون شد و اینه که فعلاً و تا وقتی همون مدل از خارج کشور برسه، مجبور به استفاده از مترو شدم. آره وضعیت مالیم خوبه.
باید بگم درسته که از مترو بدم میاد، ولی از استفاده کردن ماشینی جز ماشین خودم و سپردن خودم توی ماشین به یه رانندهٔ دیگه متنفرم.خب مترو همچین هم بد نیست… هست؟ نسبت به اتوبوس خیلی بهتره، هم سرعت و هم سیستم تهویهٔ هوا داره. البته اگر کمتر شلوغ میبود بهتر هم بود…
بالاخره مجبورم.
البته مترو یه خوبی دیگه هم داره…
روبروی من، روی خط مقابل، یه پسری میشینه. پسری که چهرهٔ گل انداخته و پاهای مدام در حال حرکت و هدفون قرمزش سر صبح، نظر من رو جلب کرده…
YOU ARE READING
Beside The Railway, Beside The Train | VKOOK
Fanfictionعاشقش شدم، در کنار راه آهن در کنار قطار... رئیس کیم صبح به صبح منتظر قطار میموند، غافل از اینکه داشت ناخواسته به انتظار عشق مینشست. ژانر: داستان کوتاه، قسمتی از زندگی، عاشقانه، فلاف نویسنده: ویت/ VIT - آپ: تکمیل شده - - ردهٔ سنی: سیزده سال و بالات...