ازش خوشم میاد. اولش فکر میکردم علاقهای که بهم داره صرفاً یه وابستگی بوجود اومده توی این پنج ساله ولی بهم ثابت شد اینطور نیست.
از همون روزی که از خونه بیرونش کردم تا الان که دو روز میگذره، هر روز داره برام گل میفرسته. حقوقم هم بدون در نظر گرفتن غیبت چندین روزم بدون کم و کاست و سر وقت واریز شد.
حس میکنم دارم زیادی ناز میام… گناه داره.
.
.
.
الان صبح روز بعده و دیروز یه چیزایی شد…
غروب غذا سفارش دادم و وقتی به دستم رسید، یه نامهی کوچیک روش بود.
"دوست دارم جونگکوک… شده تا ابد منتظرت بمونم، میمونم. هرچقدر هم که منو از خونت بیرون بندازی، برمیگردم. تو گرمای زندگی من شدی، توی این پنج سال من از حضورت نفس کشیدم، زندگی کردم. چه روزهایی که تنها دلیلم برای سر کار اومدن فقط تو بودی… تا وقتی در رو روم باز کنی بیرون میمونم."
سریع سمت پنجره رفتم و اون رو دست به جیب در پالتو، در حالی که دونههای برف روی موهای مجعد و مواجش ریخته بود دیدم. با دیدنم لبخند گرمی زد انگار که تمام مدت منتظر یه نگاه از سمت من بوده. دلم نیومد بیرون نگهش دارم پس در رو باز کردم و دعوتش کردم داخل.
در حالی که پالتو و شالش رو میگرفتم گفتم؛
"معذرت میخوام اون روز بیرونت کردم."
و اون دوباره بغلم کرد. این بار من هم بغلش کردم. تمام وجودش رو به آغوش کشیدم، شونههای امن و عطر گرمش.
با هم شام خوردیم و اون از خاطراتِ به گفتهی خودش؛ 'پنج سال عاشقی' برام گفت. که چندتاییش حسابی خجالت زدم کرد.
بهم گفت راجع به من به مادرش گفته. بغلم کرد. با هم هات چاکلت خوردیم و حسابی موهامو نوازش کرد. وقتی که یکم یخم آب شد براش آلبوم عکسام رو آوردم و تو بغلش لم دادم. یکی دو تا از عکسامو کش رفت و تمام شب لحظهای دست از نوازش موهام برنداشت.
وقتی که میخواست بره خیلی دیروقت بود، هوا هم خیلی سرد و جادهها یخ بسته… پس نگهش داشتم. از خستگی کنار شومینه خوابش برد. یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. حتماً این چند وقت بدون من حسابی کار ریخته سرش…
براش پتو و بالش آوردم، وقتی پتو رو روش کشیدم و خواستم برم دستمو گرفت و کشید تو بغل خودش… اولش فکر کردم الان میاد روم!
ولی فقط سرمو تو سینش فرو کرد و با دستش پشت سرم رو نوازش کرد. تا وقتی خوابم برد…
به خدا که عاشقش شدم. اشک.
![](https://img.wattpad.com/cover/371344048-288-k803077.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Beside The Railway, Beside The Train | VKOOK
Fanficعاشقش شدم، در کنار راه آهن در کنار قطار... رئیس کیم صبح به صبح منتظر قطار میموند، غافل از اینکه داشت ناخواسته به انتظار عشق مینشست. [خوندن این داستان حداکثر ۱۵ دقیقه زمان میبره.] ژانر: داستان کوتاه، قسمتی از زندگی، عاشقانه، فلاف نویسنده: ویت/ VIT...