قسمت شانزدهم

111 24 1
                                    

خب… دفتری که رو میز رئیس بود، همون دفتر چرم هدیه‌ی پدرش بود. همونی که هیچوقت اجازه نداشتم بهش دست بزنم…
فکر می‌کردم چون هدیه‌ی آقای کیم براش ارزش معنوی زیادی داره نمی‌زاره بهش دست بزنم، یا شاید یه سری اطلاعات محرمانه مربوط به کار یا دفترچه خاطرات یا هر کوفت دیگه‌ای به جز روند عاشقِ من شدنش.

الان می‌فهمم. الان همه چیز با هم جور در میاد، الان دلیل تمام اون نگاه‌های سنگینش رو می‌فهمم. الان می‌فهمم خیلی از اتفاقاتی که فکر می‌کردم از روی شانس بوده، از طرف عشق پنهانیم بوده، همون ناشناس همیشگی… یعنی توی این پنج سال لحظه‌ای تنها نبودم.

شاید بعد از خوندن اون دفتر وضعیتم خیلی ضایع بوده که با اون حالش اومد پیشم. اولین بار بود که نامطمئن می‌دیدمش، اولین بار بود که هراسون بود. از چی؟

نیاز داشتم که برم. فقط برم. هر جا. نیاز داشتم جایی باشم که اون نیست.

قبل از رفتنم دستمو گرفت. ملتمسانه گفت؛ "جونگکوک…"
نمی‌دونم. شایدم دلیل اینکه وقتی صدام می‌کرد جونگکوک یه حالی می‌شدم این بود که می‌ترسیدم یه روزی به اینجا برسم.

به جایی که دلم براش لرزید…

Beside The Railway, Beside The Train | VKOOKOnde histórias criam vida. Descubra agora