قسمت هفدهم

114 33 2
                                    

یه هفته سر کار نرفتم. روز اول مات مونده بودم. روز دوم عصبانی بودم. روز سوم فکر کردم چه آدم مسخره‌ای هستم. روز چهارم گریه کردم. روز پنجم خاطراتمون رو مرور کردم. روز ششم به این فکر کردم که برای یه شخصی تا چه حد مهم شدم و روز هفتم…

اون اومد دم خونه‌م. فقط اومد دم در. خودشم نمی‌دونست چرا اومده. فقط داشت نگام می‌کرد. نمی‌دونست چیکار کنه. منم نمی‌دونستم چیکار کنم.

اگر روز سوم بود در رو روش می‌کوبوندم ولی منم نمی‌دونستم باید چه غلطی کنم.

پس شاید دو دقیقه‌ای بود که دم در فقط داشتیم به هم نگاه می‌کردیم. نگاهش پر از حس بود، پر از نرمی، جوری که خجل شدم و خواستم در رو ببندم ولی سریع پاشو جلوی در گذاشت و خودشو تو انداخت.

بغلم کرد! برای اولین بار توی تمام این پنج سال. اون عطر لعنتی، این بار درست زیر بینی‌‌م بود.

هیچکس تا حالا اینجوری منو بغل نگرفته بود… خدایا هنوزم باورم نمی‌شه تمام این سالها یکی منو انقدر دوست داشته!

"دلم برات تنگ شده بود!" آه! خدایا. صداش. صداش. صداش.

بهم نگاه کرد. چشماش قرمز شده بود. قرمز و خمار… مثل همون وقتا.

"می‌شه ببوسمت؟" چی؟ نه! یعنی بدم نمیاد ولی خب نمیشه که. وای. وای. وای. نه آخه انقدر سریع.

"آره! یعنی نه! نَـه…" من هول شدم نفهمیدم چی دارم میگم ولی اون فقط منتظر شنیده شدن کلمه اول بود تا یه بوسه‌ی گرم روی گونه‌م بشونه. طبیعتاً که اون فرصت طلب بود نباید تعجب میکردم در اصل من انتظار بوسه یه جای دیگه داشتم… یعنی… .

ولی لباش خیلی نرم و پهن و گرم بودن. آغوشش حس یه هات چاکلت خوشمزه، کنار شومینه، توی سرمای زمستون رو داشت… همونقدر امن، همونقدر شیرین.

اون می‌تونه عاشق خیلی خوبی باشه. مگه نه؟ همونی که میشه بهش تکیه کرد، همونی که وقتی جوری توی دردسر افتادم که کنترل اعصاب و احساسم از دستم خارج شد، میاد منو از مخمصه می‌کشه بیرون و بدون اینکه متوجه بشم قضیه رو درست می‌کنه. تهشم یه بوس و احتمالاً یه شبِ… عمیق؟ 

تو تخت چجوری برخورد می‌کنه؟ احتمالاً از اوناییه که تا آخرین قسمت رو فرو می‌کـ-

وادفاک جونگکوک چی میگی!

اون به من یه آغوش گرم و یه بوسه‌ی پاک هدیه داد و منم در سوز زمستون بیرونش کردم.

هول شدم خب.

Beside The Railway, Beside The Train | VKOOKOnde histórias criam vida. Descubra agora