قسمت چهارم

124 27 2
                                    

خط روبرو همیشه خلوت تر از خط سمت منه، خیلی خلوت تر. در حدی که بچه دبیرستانی همیشه روی نیمکتی که ظرفیت چهار فرد بالغ رو داره تنهاست.

کم پیش میاد کسی کنارش بشینه، بخاطر همین بعضی وقتا می‌چرخه پاهاش رو روی نیمکت جمع می‌کنه و زاویه کتاب خوندنش رو عوض می‌کنه.
خوبه حداقل اینجوری گردنش رو خم نمی‌کنه.

به نظر میاد چهره‌ی خوبی داشته باشه، زیاد متوجه چیزی نشدم ولی درشتی چشماش فاصله رو زمین می‌زنه و برای منی که دوازده متر ازش دورترم خودنمایی می‌کنه.

اعتراف می‌کنم نسبت بهش کنجکاو شدم و بیش از حد معمول به همراه هر روزم توجه می‌بخشم.

در هر صورت، قبل از سوار شدن به قطار یه کتاب از کیفش افتاد و اون جاش گذاشت. کمی تعجب کردم ولی قبل از تجزیه و تحلیل مغزم، پاهام من رو به خط مقابل رسونده بودن.

کتاب متعلق به جئون جونگکوک بود. پس اسم بچه دبیرستانی جونگکوکه!

من در هر صورت قطارم رو تا ده دقیقه دیگه از دست داده بودم، پس با صبر و حوصله کتاب رو به نگهبانی دادم و سفارش کردم اون رو فردا به پسر دبیرستانی قد بلندی که هدفون قرمز می‌زاره تحویلش بدن.

زیاد وقت نکردم به اسمش فکر کنم، دستیارم باهام تماس گرفت و اطلاع داد؛ "الان یک هفته‌ست که ماشینت رسیده، هنوزم باید-"

"آره پارک هنوزم باید تو گاراژ بمونه."
فکر کنم من اینجا کار دارم.

Beside The Railway, Beside The Train | VKOOKTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang