احتمالاً شوقی که برای دیدن هر روزهی این پسر من رو از خواب بیدار میکنه، چیزی فراتر از صرفاً 'دیدن یک منظرهی رنگی و متفاوت' ـه. احتمالاً که نه قطعاً.
دستیارم همون اوایل متوجه مشکوک بودن کار من شده بود ولی چیزی به روم نمیاورد. تا چند وقت پیش که بالاخره طاقتش طاق شد؛
"نکنه عاشق یه بچه دبیرستانی شدی تهیونگا!" البته که بهش خندیدم و تصوراتش رو پای بالا رفتن سنش گذاشتم... ولی این دلیل نمیشه که تا چند روز بعد مدام به این حرفش فکر نکرده باشم...اون من رو خوب میشناسه، از بعد از فارغالتحصیلیم از دانشگاه تا ریاست تجارت خانوادگیمون و همین الان، همراه من بوده، همه جا. مرد خوبیه، جای پدرمه.
بخاطر همین هم متوجه احوالات خراب من شد و برام مشخصات جونگکوک رو در آورد.
که خیالم رو راحت کنه بچه نیست و تبدیل به یک پدوفیل نشدم. البته منم بیست سال ازش بزرگتر نیستم! هشت سال.خلاصه که امروز تولدشه، به سن قانونی رسیده و ظاهراً دانشگاه هم قبول شده! براش خیلی خوشحالم پس به صورت ناشناس واسش هدیه فرستادم. یه ساعت مردونهی طلایی.
نمیفهمم چطوری زندگیم رو به اون پسری که حتی چهرهش رو هم دقیق ندیدم گره زدم...
دوسش دارم...؟
![](https://img.wattpad.com/cover/371344048-288-k803077.jpg)
CZYTASZ
Beside The Railway, Beside The Train | VKOOK
Fanfictionعاشقش شدم، در کنار راه آهن در کنار قطار... رئیس کیم صبح به صبح منتظر قطار میموند، غافل از اینکه داشت ناخواسته به انتظار عشق مینشست. [خوندن این داستان حداکثر ۱۵ دقیقه زمان میبره.] ژانر: داستان کوتاه، قسمتی از زندگی، عاشقانه، فلاف نویسنده: ویت/ VIT...