پارت چهل و دوم | نمایش اخر

1K 168 1.2K
                                    


خانه ها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد
این را گفت و به قلبش اشاره کرد!

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

ویوا: حالت بهتره هری؟؟مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟

ویوا برای چندمین بار پرسید و هری با کلافگی دست اونو از روی ران پاش برداشت و روی هوا ول کرد.

"خوبم ویوا چند بار باید بگمش؟؟خوبم دیگه میبینی که"

ویوا نفسش رو بیرون داد و دستش رو روی پاش برگردوند و از پنجره به خیابون نگاه کرد.

" تونستی بفهمی لویی کجاست؟؟"

هری با استرس خفیفی پرسید و با دندون به جون ناخن شصتش افتاد.

ویوا: به پدرو گفتم ، اونم چندتا از مورد اعتماد هاشو فرستاده دنبال لویی ، نترس اون جایی رو نداره که بره.

هری از گوشه چشم به ویوا نگاه کرد و با حرص چشماش رو بست. حوصله دعوا کردن نداشت الان فقط لویی رو می‌خواست.تاحالا نشده بود که لویی بخواد اینجوری بعد دعواهاشون ترکش کنه....

اونا زیاد دعوا میکردن ولی در نهایت هری با یکم چرب زبونی دل لویی رو نرم میکرد.امکان نداشت لویی در حدی عصبانی بشه که بخواد ترکش کنه.

هری انگار روی آتیش نشسته بود...
نگران بود ، استرس داشت و حس بیچارگی میکرد.

چیزی که لویی میگفت غیر ممکن بود...
ویوا هرگز همچین کاری نمی‌کرد...
اون هرگز دوباره اونکارو نمی‌کرد...

هری با یاد آوری روز هایی که داشت چشماش رو محکم بست و سرمای عجیبی وجودش رو گرفت.ویوا هرگز اون روز هارو دوباره بهش برنمیگردوند.

*

فلش بک*

*

دوساعت گذشته بود...
نمیتونست تکون بخوره ، زبونش توی دهنش حرکت نمی‌کرد و بجز مردمک های چشمش هیچ جایی از بدنش قدرت حرکت نداشت.

تنها چیزی که میتونست حس کنه خیس شدن جلوی شلوارش بود...اون به خودش ادرار کرده بود اما حتی نمیتونست تکون بخوره و خودش رو تمیز کنه.

تنها چیزی که میدید سقف سفید رنگ اتاقش بود...
به کمک نیاز داشت ، ویوا کجا بود ؟؟؟چرا نیومده بود تا بهش سر بزنه؟؟تا کی قرار بود اینجا توی ادرار خودش بمونه؟؟؟

"وی....وی....ویو..."

با بدبختی سعی کرد یه صداهایی از گلوش خارج کنه تا شاید ویوا به دادش برسه.سعی می‌کرد بدنش رو تکون بده اما هیچی حس نمی‌کرد.

wrecked |ویران شده |L.s|Where stories live. Discover now