پارت چهل و چهارم| دژاوو

920 164 1.2K
                                    

دیدن با نگاه کردن فرق میکنه لویی
من همه رو میدیدم ولی تورو نگاه میکردم...

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

پدرو: قربان...میدونم این زمان خوبی نیست اما...باید چیز خیلی مهمی رو بهتون بگم!!!

با شنیدن لحن پدرو از جاش بلند شد و با چشم های ریز شده به اون مرد نگاه کرد.حتما خبر بدی بود که پدرو توی چنین وضعی بود.اما زانو های هری توی اون لحظه ضعیف تر از چیزی بود که بتونن از پس یه مشکل دیگه بر بیان.

"لویی چیزیش شده؟؟"

اولین چیزی که به ذهنش رسید رو با صدای آروم و لرزون پرسید.فقط تصور اینکه بلایی سر لویی اومده باشه اونو دیوونه میکرد.

پدرو: نه قربان...آقای تاملینسون...این قضیه ربطی به آقای تاملینسون نداره...این مسئله در مورد پدرتونه!!

اخم های هری از بین رفت و تمام احساساتی که توی صورتش بود برای یک لحظه ناپدید شد.
پدرش؟؟؟
چه اتفاقی برای پدرش افتاده بود؟؟

سرش رو با حالت هیستریک تکون داد و آروم پرسید: بابام؟؟

پدرو: بله قربان...چند دقیقه پیش یه تماس از بروکلین داشتیم...پدرتون متاسفانه سکته قلبی کردن و به بیمارستان منتقل شدن...طبق اطلاعاتی که به دست من رسیده حالشون وخیمه.

هری بدون پلک زدن به پدرو خیره شد و کلمات اون مرد تو سرش اکو می‌شد.

[پدرتون متاسفانه سکته قلبی کردن]

برای یک لحظه چشماش سیاهی رفت و زانوهاش شل شد.دست های پدرو به سرعت بازوهای هری رو گرفت و بهش کمک کرد تا سر پا بایسته.

پدرو: حالتون خوبه قربان؟؟

سرش رو تکون داد و بازوش رو از دست پدرو بیرون کشید.نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بعد از کنار اون رد شد و به سمت سنگفرش ها حرکت کرد.

مغزش قفل کرده بود ، می‌خواست بره توی اتاقش...
می‌خواست بخوابه...

می‌خواست از دست همه قایم بشه.دیگه توان چیزی رو نداشت.

پدرش سکته قلبی کرده بود...
اونم دقیقا همین شبی که دنیا روی سرش آوار شده بود.

پدرو: قربان دستور چیه؟؟

پدرو پشت هری حرکت میکرد و حواسش بود تا هری زمین نخوره ، اون مرد امشب زیادی از حد داغون بود.

wrecked |ویران شده |L.s|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant