وقتی صدای بسته شدن در رو شنید قطره های اشک یکی پشت اونیکی از چشماش پایین میریختن ... هق هق شدیدی میکرد و بدنش میلرزید ، خاطرات روز های تاریک کودکیش از جلوی چشمش کنار نمیرفتند.
همه اونارو به لویی گفته بود و حالا دیگه نمیتونست اون کلمات رو پس بگیره .
از خودش متنفر بود ... از گذشتش متنفر بود ... از خانوادش متنفر بود ...از هر چیزی که اونو تبدیل به یه هیولا کرده بود متنفر بود .
از جاش بلند شد و سمت آشپز خونه رفت ، دنبال چیزی برای شکستن میگشت.
بشقاب ، لیوان ، پارچ و هر چیزی که قابل شکستن بود رو روی زمین مینداخت و وقتی از پودر شدن اونا مطمئن میشد سراغ بعدی میرفت .
نعره های بلندی میکشید و اشک از چشماش پایین میریخت. درماندگی بدترین حس دنیاست ....
هری سالهاست که درمانده و تنها بود . خشم و غم زیر پوستش میجوشید ، آدمایی که اونو به این حال انداخته بودن هیچوقت احساس بدی بهشون دست نداد؟؟هیچوقت عذاب وجدان نگرفتن؟؟
نفسش دوباره به شماره افتاده بود ، سوزش سینش هنوز خوب نشده بود .
خودش رو به سالن رسوند و اسپری آسمش رو برداشت و چند بار توی دهنش پاف کرد .
با عصبانیت اونو به سمت دیوار پرت کرد و روی مبل نشست . لویی ، لویی ،لویی.....
همه اینارو لویی شروع کرده بود ، اون باعث شد این خوی وحشی هری دوباره بیدار بشه .
روی مبل نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت.
دست لویی رو محکم فشار داده بود ...حتما جاش کبود میشد...
سر اون داد زده بود و بهش گفته بود از خونش بره بیرون .دستش رو مشت کرد و چند بار به سرش کوبید، اون خیلی احمق بود .
مارتین راست میگفت... هری هیچوقت نمیتونه از هیولاهای بچگیش فاصله بگیره ، چون خودش تبدیل به یکی از اونا شده .
تنها آدمی که میخواست نزدیک خودش نگه داره رو از خودش دور کرده بود. چرا؟؟چون فقط یه آدم احمق بود .
با بدن خسته به سمت اتاقش قدم برداشت ، هنوز بعضی از قسمت های بدنش بی حس بود . هر بار که اینجوری میشد تا ساعت ها بدنش کرخت میموند ....از این حال خودش متنفر بود ، از اینکه همه چیز انقدر ضعیفش میکرد متنفر بود .
خودش رو به تخت رسوند و از کشوی کنار تخت قرص مخصوص خوابش رو برداشت . نفس عمیقی کشید ...
کاش میتونست کل اون جعبه قرص رو توی معدش خالی کنه تا برای همیشه راحت بشه .
اینکارو میکرد اما قبلش باید با لویی صحبت میکرد.
نمیتونست ترس توی چشمای لویی رو فراموش کنه ، حتی اونم بلخره متوجه شده بود هری چه هیولاییه ... اون یه دختر بچه ۷ ساله رو برای یک روز کامل توی زیر زمین زندانی کرده بود . اما این چیزی بود که خودش باهاش بزرگ شده بود و چیز دیگه ای بلد نبود ...
BINABASA MO ANG
wrecked |ویران شده |L.s|
Fanfiction_ولی من لایق خداحافظی بهتری بودم. +هیچکس خداحافظی نمیکنه مگر اینکه دوباره بخواد ببینتت ، بدون خداحافظی رفتم چون دیگه هیچوقت نمیخواستم تا آخر عمرم ببینمت. زمان اپ : هروقت به شرط برسه. کاپل :لری ژانر :عاشقانه ، رمانتیک. حاوی اسمات 🚫 هپی اند🔥 نویسند...