پارت سیزدهم | ویران شده

1K 199 1.3K
                                    








وقتی صدای بسته شدن در رو شنید قطره های اشک یکی پشت اون‌یکی از چشماش پایین میریختن ... هق هق شدیدی میکرد و بدنش میلرزید ، خاطرات روز های تاریک کودکیش از جلوی چشمش کنار نمی‌رفتند.

  همه اونارو به لویی گفته بود و حالا دیگه نمیتونست اون کلمات رو پس بگیره .

از خودش متنفر بود ... از گذشتش متنفر بود ... از خانوادش متنفر بود ...از هر چیزی که اونو تبدیل به یه هیولا کرده بود متنفر بود .

از جاش بلند شد و سمت آشپز خونه رفت ، دنبال چیزی برای شکستن می‌گشت.

بشقاب ، لیوان ، پارچ و هر چیزی که قابل شکستن بود رو روی زمین مینداخت و وقتی از پودر شدن اونا مطمئن می‌شد سراغ بعدی میرفت .

نعره های بلندی می‌کشید و اشک از چشماش پایین می‌ریخت. درماندگی بدترین حس دنیاست ....

هری سالهاست که درمانده و تنها بود . خشم و غم زیر پوستش میجوشید ، آدمایی که اونو به این حال انداخته بودن هیچوقت احساس بدی بهشون دست نداد؟؟هیچوقت عذاب وجدان نگرفتن؟؟

نفسش دوباره به شماره افتاده بود ، سوزش سینش هنوز خوب نشده بود .

خودش رو به سالن رسوند و اسپری آسمش رو برداشت و چند بار توی دهنش پاف کرد .

با عصبانیت اونو به سمت دیوار پرت کرد و روی مبل نشست . لویی ، لویی ،لویی.....

همه اینارو لویی شروع کرده بود ، اون باعث شد این خوی وحشی هری دوباره بیدار بشه .

روی مبل نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت.

دست لویی رو محکم فشار داده بود ...حتما جاش کبود می‌شد...
سر اون داد زده بود و بهش گفته بود از خونش بره بیرون .

دستش رو مشت کرد و چند بار به سرش کوبید، اون خیلی احمق بود .

مارتین راست می‌گفت... هری هیچوقت نمیتونه از هیولاهای بچگیش فاصله بگیره ، چون خودش تبدیل به یکی از اونا شده .

تنها آدمی که می‌خواست نزدیک خودش نگه داره رو از خودش دور کرده بود. چرا؟؟چون فقط یه آدم احمق بود .

با بدن خسته به سمت اتاقش قدم برداشت ، هنوز بعضی از قسمت های بدنش بی حس بود . هر بار که اینجوری می‌شد تا ساعت ها بدنش کرخت میموند ....از این حال خودش متنفر بود ، از اینکه همه چیز انقدر ضعیفش میکرد متنفر بود .

خودش رو به تخت رسوند و از کشوی کنار تخت قرص مخصوص خوابش رو برداشت . نفس عمیقی کشید ...

کاش میتونست کل اون جعبه قرص رو توی معدش خالی کنه تا برای همیشه راحت بشه .

اینکارو میکرد اما قبلش باید با لویی صحبت می‌کرد.

نمیتونست ترس توی چشمای لویی رو فراموش کنه ، حتی اونم بلخره متوجه شده بود هری چه هیولاییه ... اون یه دختر بچه ۷ ساله رو برای یک روز کامل توی زیر زمین زندانی کرده بود . اما این چیزی بود که خودش باهاش بزرگ شده بود  و چیز دیگه ای بلد نبود ...

wrecked |ویران شده |L.s|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon