پارت سی و نه | درامِ لویی

1.3K 187 1.5K
                                    


چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند؛
تصور کردم که عاشق شدم...
به عبارت دیگر ، خودم را به حماقت زده بودم!!!

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

۶ روز گذشت....
لویی فکرشم نمی‌کرد مراسم به این زودی باشه....
واقعا فکرشو نمی‌کرد.
مراسم عروسی تروی امشب بود و لویی دقیقا جلوی تلویزیون مشغول تماشای کارتون بود در حالی که یه کاسه بزرگ بستنی شکلاتی جلوش بود و روی کارتونش تمرکز کرده بود.

هیچ علاقه ای به بلند شدن و جمع و جور کردن خودش نداشت.آخه چه هیجانی میتونست داشته باشه؟؟؟
هری ام که معلوم نبود کجا بود.

اول صبح پدرو یه جعبه کوچیک براش آورده بود و بعد هری فقط اونو گرفته بود و به اتاق رفته بود.بعدش بدو بدو اومده بود طبقه پایین بدون هیچ حرفی کنار لویی نشسته بود و دوباره نیم ساعت بعد به اتاقشون برگشته بود.

ذهن لویی اونقدری درگیر بود که نخواد اهمیت بده فعلا...
پدرش از صبح چند بار پیام داده بود تا مطمئن بشه اونا میان یا نه و آخر نتونسته بود طاقت بیاره و زنگ زده بود.
اینبار خود لویی جواب داده بود و با کلافگی گفته بود که نمیدونه که بخواد بره یا نه...

اون واقعا نمیتونست میتونه تو این مراسم دووم بیاره یا نه...احتمالا باید خیلی مست میکرد تا بتونه توی اون مراسم سرپا بمونه و گریه نکنه.

در ظاهر جوری رفتار میکرد که انگار مشکل نداره ولی هنوز ته دلش به هیچی راضی نبود...

ساعت ۵ بعد از ظهر بود و لویی نمی‌دونست باید چیکار کنه...پس فقط ترجیح داد یه قاشق بزرگتر از بستینش رو توی دهنش بذاره ادامه کارتونش رو ببینه.

*

"هرروز ۵ قطره از این مایع رو توی یه لیوان آب بریز و بخور....ممکنه روز اول استفاده تاثیر کمی ازش رو ببینی ولی بعد از یک یا دوهفته نتیجه قطعی  مشخص میشه....دوز این دارو از قبلیه بیشتره پس احتمالا بعد از دوهفته قراره میل جنسیت از قبلم بیشتر بشه"

هری به ایمیلی که دکتر اسکات براش فرستاده بود نگاه کرد و گوشیش رو خاموش کرد و لیوان آبش که با اون دارو قاطی شده بود رو یه نفس سر کشید.

لیوان رو روی میز کوبید و با شادی به خودش توی آیینه نگاه کرد.
همه چی حل می‌شد...
بلخره همه چیز درست می‌شد...
نفسش رو با صدا بیرون داد و دستاش رو به کمرش زد ، حالا فقط کافی بود لباسای امشبشون رو آماده میکرد و بعد میرفت سراغ لویی.

*

"خدای من مگه میشه یه آدم انقدر خوشگل باشه؟؟مگه میشه اون آدم دوست پسر من باشه؟؟مگه میشه من انقدر خوشبخت باشم که دوست پسر لویی تاملینسون باشم؟؟"

هری درحالی که از پله ها پایین میومد میگفت و دستاش رو از دو طرف باز کرده بود.
لویی با قیافه پوکر شده به هری نگاه کرد.

wrecked |ویران شده |L.s|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora