پارت شصت و یکم | جرئت یا حقیقت.

923 204 873
                                    


وقتی تو خوابم میومدی
سخت بود که بفهمم رویا دیدم یا کابوس

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

تقریبا یک ساعتی می‌شد که با مارگارت و پدرش خداحافظی کرده بود و بعد از رفتن اونا تمام خدمه به جز ملیندا رو رد کرده بود.

نمی‌خواست خونه شلوغ باشه...
اما درواقع بیشتر بخاطر این اونارو رد کرده بود چون هری قرار بود بیاد و لویی نمی‌خواست خدمه‌ی خونه اونارو توی گوشه کنار خونه لخت پیدا کنن.

اون حتی از هری نخواسته بود که به اونجا بیاد و هری خودش خودشو دعوت کرده بود. و البته که لویی قبل از رفتن پدرش به اون گفته بود که هری بهرحال قراره پیشش بمونه.نمی‌خواست پدرش اینو از گارد های خونه بشنوه.

و حالا لویی توی آشپزخونه به همراه ملیندا در حال آشپزی بود چون هری از شب قبل گفته بود که دلش اسپاگتی و پای سیب میخواد و لویی داشت سعی می‌کرد اونارو قبل از اومدن هری آماده کنه.

ملیندا: من پیاز ها رو به گوشت اضافه کردم ، تو چجوری اینو درست میکنی؟؟

اونقدری که لویی سر همه چیز غر زده بود ملیندا دیگه برای هر کار کوچیکی از لویی اجازه می‌گرفت و ازش می‌پرسید که باید اونو چجوری انجام بده.

البته لویی مقصر نبود ، هری بد غذا بود و هر چیزی رو نمی‌خورد. مثلا اگه تیکه های پیاز از یه حدی درشت تر بود هری لب به غذا نمیزد و لویی باید مثل یه آشپز حرفه ای کارش رو انجام می‌داد تا هری از غذا راضی باشه.

این جوری نبود که لویی بخاطرش اذیت بشه یا فکر کنه هری داره ازش کار میکشه ، خودش دلش می‌خواست اون کار ها رو برای هری بکنه و به عنوان مدرک میتونست بگه بعد از اومدنش به عمارت پدرش این اولین بار بود که داشت آشپزی میکرد.

"من انجامش میدم...تو فقط سیب هارو بشور و اونارو حلقه ای خورد کن."

خیلی وقت بود که برای هری آشپزی نکرده بود ، تقریبا حتی دوماهی می‌شد که کلا آشپزی نکرده بود و الان می‌فهمید چقدر اون کار رو دوست داره. لویی داشت جدیدا متوجه خیلی چیزا می‌شد، مثلا اینکه انجام دادن خیلی کارها رو دوست نداره اما وقتی قراره اونو برای هری انجام بده حتی براش داوطلب هم می‌شد.

ملیندا: بعد از اینکه غذا هارو آماده کردیم منم میفرستی که برم؟؟

"نیازی نیست که بمونی...خودم میتونم کار هارو انجام بدم اما اگه حوصلت سر میره میتونی بمونی فقط نباید نزدیک طبقه دوم بشی"

آخر جملش رو با خنده گفت و ملیندا با گیجی بهش نگاه کرد.

"تو هری استایلز رو میشناسی؟؟"

همونطور که گوشت هارو با ادویه ها ورز میداد پرسید و به اون دختر نگاه کرد.

ملیندا: از زمان های قبل میشناسمش...چند سال پیش با اولین آهنگش حسابی ترکونده بود و همه جا راجبش حرف میزدن ، اونموقع ها من خیلی کوچیک تر بودم اما دقیقا یادم میاد که همه‌ی دوستام روش کراش داشتن.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Oct 14 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

wrecked |ویران شده |L.s|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang