کراواتم رو شل میکنم و چندتا از دکمه های سرآستینم رو باز میکنم . خودم و مشغول نوشتن مقاله ی رو به روم میکنم.
خیلی وقته که فهمیدم مثل آدمای اطرافم نیستم. یونگی بهم میگفت استثنایی...
اما از نظر خودم خل و چلی بیش نبودم.
همیشه چشم هام رو پشت لنز های رنگی پنهان می کنم که با تغییر رنگشون توجه بقیه رو جلب نکنن.
بهتر بگم اصلا تغییر رنگ چشم بدون وجود رگ الهی یا شیطانی به وجود نمیاد؛ البته انگار این مورد برای من صدق نمیکنه. مثل تمام چیز های دیگه...
یونگی...
هیونگ مورد علاقه و سخت گیرم ...
اون نیمه منفی نگر منه....
نسبت به همه چیز بد بینه اما من....
فقط امیدوارم. من از بویی ای که دارم و برای هیچ گرگی قابل تشخیص نیست. خوشحالم...!
سعی کردم ذهنم رو به چیزهای دیگه ای مشغول کنم.
جایی که توش کار می کردم زیاد معروف نبود اما من خیلی دوستش داشتم. محیط صمیمی داشت. یونگی بهم می گفت حالا که کارم روی روال افتاده برای جای دیگه ای رزومه بفرستم و به دانشگاه بزرگ تری برای درس دادن برم. ولی دلم نمیخواست که ازش جدا بشم. همین که نزدیک اون باشم هم خوشحالم میکنه.
با تکون دادن سرم موهای مشکی رنگم که به تازگی بلند شده بودن و من قصد کوتاه کردن اون ها رو داشتم؛ به عقب فرستادم و بستم.
دوباره مشغول کارم شدم.
در ورودی چوبی بود و دقیقا رو به روی در، میز کار من قرار داشت.
مبل ها دایره مانند دور میز کوچیکی که وسطشون بود؛ چیده شده بودند. روی اون میز دسته ای از مجلات مورد علاقه من بود. من عاشق مجلات علمی هستم و همیشه توی اتاق کارم داشتم.
عقب تر از مبل ها، درست در راستای در و مبل کتابخانه قرار داشت که کتاب ها و چند تا کپی از مقالات و پایان نامه هام داخلش بود.
سمت چپم هم کمد و آویزهایی برای لباس و وسایل شخصیم بود.
و تمام این ها حاصل تلاش خودم بود و همین یه تیکه از دنیا باعث خوشحالیم بود.
نمی دونم یه امگام یا بتا، نمی دونم رگ شیطانی دارم یا الهی ولی هر چی که هست میدونم آلفا نیستم. اما یونگی که خودش یه آلفاست همیشه میگه به خاطر عضلاتی که همیشه مجبورم زیر پیراهن و کت و شلوارم پنهان کنم یه خوی آلفایی دارم.
ولی خب خودم که این طور حس نمیکنم. من مثل یونگی قوی نبودم.
یونگی یه نمونه ی کامل از یه بت پرستیدنی و تمام عیار از یه آلفاست. از هر نظر...!
توی دلم خندیدم که انعکاسش یه لبخند کم رنگ روی لبم شد.
یونگی همیشه به خاطر اخلاقش ازش انتقاد می شد. چه توی دانشگاه چه بیرون... چون اخم های درهم و قیافه ی پوکری داشت، امگاهای زیادی جذبش نمیشدن و به نظرشون جفت خوبی براشون نمیشد همین هم علتی بود که بیشتر امگاها به طرفش نمیمودن یا مسخرش میکردن.
ولی خودش و هم من به نظرمون اخم و قیافه پوکرش سکسی ترش میکردن و اون امگاهای ریز جثه بهتره برن خودشون و به فاک بدن به خاطر اون نیش های همیشه بازشون.
توی همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان صدای در اتاقم به گوشم رسید.
سرم رو آروم بلند کردم که موهام روی چشم هام ریخت.
مجبور شدم کمی گردنم رو بالاتر بکشم تا از پشت موهایی که جلوی دیدم رو گرفته بودند ووشی رو ببینم.
اون یه آلفا بود. از یونگی شنیدم ولی هیچ وقت هیچ حس سلطه ای رو از طرف آلفاها حس نکردم. ووشی هم از این قاعده جدا نبود.
پس طبق گفته ی یونگی اون یه آلفاست...
اما نه دسته ی گرگ هایی که رگه ی الهی دارند...
اون یه گرگ شیطانی بود...
گرگ از رگه ی شیطانی به معنی دردسری هست که دست و پا درآورده؛ البته باز هم به گفته ی یونگی...
YOU ARE READING
The rejected angel
Werewolfجانگوک گرگی که نمیدونه متعلق به الهه ی خیر هست یا شر... روز های آپ : شنبه و چهارشنبه