part 4: different division

35 8 0
                                    

همونطور که لب هام و با زبونم تر میکردم چشمام رو کمی ریز کردم گفتم:
-اشخاص دیگه ای هم هستن که نمی تونید ذهنشون رو بخونید؟
متفکرانه سرش و تکون داد و بعد دوباره صاف نشست و پاهاشو روی هم انداخت و جدی تر از قبل گفت:
-بهتره بگیم شخصِ دیگه.... نه اشخاص دیگه...!
من از ابهامی که توی کلامش بود؛ گیج شدم.
برای درک بهتر مطلب کمی به طرفش خم شدم و جفت آرنج هام و روی زانو هام گذاشتم و با کنجکاوی بیشتری نگاهش کردم.
از حالتم فهمید که نیاز به توضیح بیشتری دارم.
نفس عمیقی کشید و با چشم هایی که تمام ریکشن هام و ثبت میکرد؛ نگاهم کرد.
بعد از مکث معناداری، به آرومی لب زد :
-کیم تهیونگ...!
این اسم اونقدر آروم گفته شد که قابل شنیدن نبود. ولی کاملا توی مغز من شبیه فریاد بود. اون قدر بلند که حتی با یک لب زدن تونستم بخونم، اون قدر ترسناک که تنم لرزید.
تنها عکس العملی که به حرفش نشون دادم بالا دادن ابروم بود.
سکوت معنا داری آفیس رو پر کرد.
صاف نشستم و به وو شی نگاه کردم.
با کنجکاوی ذاتی خودم گفتم:
-چه حسی داره که نمی تونید ذهنِ فرد مخالف خودتون رو بخونید؟ منظورم اینه که آزار دهنده یا کنجکاو کننده نیست؟
لب هاش رو روی هم کشید تا مرطوبشون کنه و در حالی که توی فکر بود گفت:
-حق با توئه... گاهی وقت ها از نخوندن ذهنش لجم میگیره و گاهی وقت ها که قراره باهم سر چیزی رقابت کنیم کنجکاو میشم چی توی ذهنش داره میگذره... ولی میدونی چی از همه جالب تره؟
سرم رو کج کردم و نگاهم و به گوشه آفیس انداختم تا کمی فکر کنم ولی بدون مکث بهش خیره شدم و با اخم که حاصل تمرکزم روی بحث بود جواب دادم:
-حتی نمیتونم حدس بزنم!
نیشخندی زد:
-این که اون تنها کسیِ که همیشه میتونه من و غافلگیر کنه...!
کمی صبر کرد اما باز ادامه داد:
-میدونی دنیای گرگ های شیطانی با دنیای گرگ های عادی  خیلی فرق میکنه... شما خودتون رییس تون رو انتخاب میکنید. نمیدونم دقیق بهش چی میگید اون مزخرفات مربوط به دموکراسی و این حرفا. اما توی دنیای گرگ های شیطانی این قدرتِ که مشخص میکنه کی رییسِ. میتونی قدرت گرگ های شیطانی رو زمانی که مشکلی توی دنیاهامون به وجود میاد متوجه بشی...اگه پای ما وسط باشه این ماییم که حتی توی دنیای شما تصمیم میگیریم. چون شما هم حتی میدونید قدرت یعنی چی! و این که چقدر میتونه نقش مهم و یا حتی مخرب داشته باشه...!
لبخند مصنوعی زد و این دفعه با لحن ملایمی نسبت به قبل گفت:
-تو برام خاصی کوک... چون نمیتونم بفهمم...
انگشت اشاره اش رو به سرم نزدیک کرد و چند بار به وسط پیشانی من زد و ادامه داد:
-داخلش چی میگذره..
دستش رو پایین آورد و روی دسته ی مبل گذاشت.
همون طور که نگاهم میکرد ادامه ی حرفش و گفت:
-ولی اون مرد توی دنیایی که همه چیز بر اساس قدرت پایه گذاری شده؛ هیچ کسی... دوباره تکرار میکنم جئون.... هیچ کس نمیدونه قدرتش چیه....و این چیزیه که اون و قدرت مند از قبلش میکنه ....نداشتن نقطه ضعف علیه قدرت ناشناخته اون.
ووت یادتون نره 💗

The  rejected angelTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang