یونگی کمی نگاهم کرد و پوزخند تلخی زد. در حالی که کاپشنش رو از تنش در میاورد دست راستش رو دراز کرد و طعنه زد:
-مثل توی بیچاره پشت گردنم کشیده نشده و شکل مار نیست.
با غرش در حالی که بطری آبجوی خنکم رو باز می کردم گفتم:
-مغز نداری راحتی؛ بفهم اون مار نیست اژدهاست
من با این حرفش کنجکاو شدم و از کنجکاوی کمی اخمام رو توی هم کشیدم ولی بدون معطلی به سمتش رفتم.
وقتی بهش رسیدم مچ دستش رو گرفتم که ماه و ستاره رو دیدم. نشانش تماما سیاه بود. مثل من بزرگ نبود.
وقتی کف دستش و به طرفت میگرفت میتونستی از مچ دستش تا نزدیکی ساعدش ماه و ستاره های دورش رو ببینی.
همونطور که خیره به دستش بودم آروم روی یکی از صندلی ها نشستم و خیلی نرم دست سفید و استخوانی اون رو گرفتم و با بهت و چشمایی که هنوز به اون نشان خیره بود گفتم:
-یونگی هیونگ این خارق العاده...
نگاهم و بالا کشیدم که لبخندش رو دیدم. اون لبخند همراه با چشمای هایی که انگار ستاره بارون شده بودن نشانه چیز خیلی مهمی بود که من تا الان توی یونگی ندیده بودم...آرامش و راحتی... توی همین لحظه پر از تنش یونگی آروم بود... و این تضاد زیبایی بود.
با حرکتی که کرد توجهم بهش جلب شد.
یونگی با انگشت اشاره ی دست دیگش به آرومی روی اون نشان کشید و با لحنی که احساس توش برام قابل حس بود گفت:
-آره کوک... خیلی زیباست.
دستام رو از روی دستش برداشتم و بطری های روی کانتر رو برداشتم و توی سطل آشغال انداختم و سمت مبل های راحتی توی هال رفتم به پشتی مبل تکیه دادم و پاهام رو دراز کردم.
پای راستم رو روی پای دراز شده ام انداختم و سرم رو به مبل تکیه دادم. خیلی آروم برگشتم و به یونگی نگاهم و دوختم.
به دیوار تکیه داده بود و به رو به رو خیره شده بود. آروم شده بود و خبری از عصبانیت و استرس قبل نبود.
که تمام اینا نشون میداد با شرایط فعلی کنار اومده.
با همون احتیاطی که توی رفتارم بود مبادا از این که منفجرش کنم به دستای یونگی که توی سینه اش جمع کرده بود؛ خیره شدم که نشانش از چشمام مخفی شده بود
آروم پرسیدم:
-ازش خوشت اومده هیونگ.... درسته؟
و بعد نگام و به همون آرومی به صورتش کشیدم.
YOU ARE READING
The rejected angel
Werewolfجانگوک گرگی که نمیدونه متعلق به الهه ی خیر هست یا شر... روز های آپ : شنبه و چهارشنبه