part 5: guessing

25 8 0
                                    

سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم نفس حبس شده توی سینه ام رو رها کردم.
یک چیزی هتوز برام مبهم بود.
سرم رو خاروندم. با کمی خجالت و گیجی به چشم هاش نگاه کردم.
با کمی خجالت گفتم:
-منظورتون رو میفهمم ولی متوجه نمیشم؛ چرا دونستن قدرتش انقدر مهمه..!
بعد از ندیدن هیچ تمسخر یا گاردی توی صورتش جرات پیدا کردم ادامه ی حرفم رو زدم چون چیز زیادی از گرگ های شیطانی نمیدونستم.
کمی جدی تر صحبتم رو ادامه دادم:
-چرا فکر می کنید قدرت خاصی داره؟ شاید اصلا قدرتی نداشته باشه....
شونه هام رو بالا انداختم و با بی قیدی گفتم:
-شاید اصلا یه گرگ عادی باشه.
با شنیدن کلمه ی گرگ عادی ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند گفت:
-گرگ عادی؟
از روی مبل بلند شد و منم به نشانه ی احترام بلند شدم.
در حالی که خم شد تا زونکن تحقیقات رو از روی میز برداره؛ بهم خیره شد و گفت:
-هیچ چیز توی دنیای گرگ های شیطانی عادی نیست جئون. تا از نزدیک ندیدیش نمیتونی بهش بگی عادی.
صاف ایستاد توی چشم هام خیره شد و با لحن محکمی گفت:
-هر قدرتی یه نقطه ضعفی داره. مثلا گرگی که قدرت تغییر شکل داره نمیتونه در مقابل گرگی که قدرت کنترل ذهن رو داره ایستادگی کنه. چون کنترل ذهنش رو در مقابل اون از دست میده و عملا بهتره بگیم قدرتش چیزی در مقابل ضد قدرتش نداره. یا گرگی که قدرت حرکت در زمان رو داره  هیچ وقت جلوی گرگی که شفا بخش هست نمی ایسته یا بهش آسیب نمیزنه چون میدونه ممکنه بعدا توسط این دسته از گرگ ها به خاطر عوارض سفرش مثل پیری درمان نشه.
سکوت کرد و با دقت به حالت چهره ام نگاه کرد تا ببینه حرف هاش رو درک کردم یا نه.
با تکون دادن سرم بهش فهموندم که درک میکنم.
بعد از دیدن عکس العملم ادامه داد:
-حالا تو فقط تصور کن یکی پیدا بشه که هم بتونه افرادی که تغییر شکل میدن رو توی کمتر از چند ثانیه پیدا کنه و به شکل اولشون برگردونه؛ و کسی که داخل زمان فرار کرده رو به زمان حال برگردونه، یعنی خنثی کننده ی تمام قدرت ها در آن واحد یعنی هیچی در مقابل قدرت اون نتونه ایستادگی کنه، مثل خوندن ذهن من در مقابل تو...
کمی جلوتر اومد.
خم شد تا هم قد من بشه.
چند ثانیه به هر دو چشم من نگاه کرد.
با لحن آرومتر و صدای پایینی پرسید:
-دکتر.... تو به همچین گرگی میگی عادی؟
سرم رو با گیجی به چپ و راست تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
دستم رو با کلافگی توی موهام بردم که صدای مرد باعث شد دوباره بهش نگاه کنم:
-یه شایعه ای هست که میگه اون بیشتر از یه قدرت داره...این شاید یه توضیحی برای این مساله باشه....عاقلانه نیست؟
توی لحنش یه حسی بود که انگار داره با خودش حرف میزنه که باعث شد منم توی فکر برم.
دستم و از توی موهام بیرون آوردم و کراواتم رو کمی مرتب کردم و با سردرگمی گفتم.
-تنها حدسی بود که میتونستم بزنم. من توی دنیای شما نیستم آقای وو و با این چیزها آشنا نیستم. فقط همکار ها و آشناهایی دارم که خیلی راجب اون مرد حرف میزنن. البته نمیدونم چرا....

The  rejected angelWhere stories live. Discover now