part 3: future telling

42 8 0
                                    

این موضوع را هم طی یک اتفاق فهمیدم. اونم روزی بود که من بیکار توی اینترنت میچرخیدم و ناگهان مثل اخطار توی مغزم یه فکرهایی جرقه زد. انگار مغزم قفل یه حفره مخفی رو باز کرده بود، من خودم رو در حالی دیدم که مغزم داشت با یک سری تصاویر و اتفاقات نزدیک بمب باران می شد. آینده مثل یه فیلم رو به روی چشم هام در حال پخش بود، و هر فریم اون پر از احتمالاتی بود که هنوز اتفاق نیفتاده بود. اول، به سختی می تونستم چیزی که در حال تجربه کردنش بودم رو باور کنم. چند بار دیگه با یونگی این کار رو امتحان کردیم که فهمیدم تصاویری که می بینم واقعا آینده است.
با صدای آقای وو از افکارم بیرون اومدم  و به طرفش برگشتم.
-میدونم آزمایشی که اسپانسرش بودم واقعا با ارزش هست؛ اما اسپانسرش خیلی وقته منتظره اون چند تا تیکه برگه است...!
از اون لبخند های فیکم زدم  و دوباره با تکون دادن سرم موهای مشکی خودم رو به عقب فرستادم به طرفش رفتم و وقتی زونکن تحقیق رو بهش میدادم با شیطنت بهش نگاه کردم.
سرم رو کج کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-واقعا خوشحالم که نمیتونی ذهنم رو بخونی و حدسات همیشه غلطه آقای اسپانسر...!
وقتی زونکن رو به دستش دادم، بدون توجه بهش روی مبل نشستم و مثل خودش پام رو روی پای دیگه ام انداختم.
اما اون توی همون حالت موند و از تعجب فریز شده بود.
تا به حال شیطنتم رو ندیده بود.
خیره نگاهم میکرد و سرش به طرفم بود  اما زونکن توی دست دراز شدش به سمت جایی که قبلا بودم؛ مونده بود. گیج حرفم بود و توی همون حالت مونده بود  اما ناگهان سرش رو به عقب خم کرد و از ته دلش خندید. در همون حالت که می خندید زونکن و روی دسته مبل گذاشت و خندش رو کنترل میکرد.
دوباره به حالت قبلی خودم برگشتم. همیشه همین بودم. شبیه بمبی بودم که یه جا رو ویران میکنه. شیطنتم یه لحظه همه جا رو با خاک یکسان میکرد و لحظه ای بعد من باز تبدیل به همون پسر خجالتی، محتاط و مقید به آداب اجتماعی می شدم.
چون رازهای من شوخی بردار نبودند. فوق العاده خطرناک بودند...!
از اون حالت بامزم فاصله گرفتم و نگاه گرمم کلا از بین رفت ولی لبخند کوچکی روی لب هام مونده بود که اثر قهقه ی از ته دل مرد رو به روی من بود.
وو شی حالا با یک لبخند بزرگ و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
در حالی که لم میداد تا دست هاش رو روی پشتی مبل بزاره با لحن جدی که در تضاد با لبحند گنده ی روی لب هاش بود گفت:
-میدونم از نگاه های خیره ی من برای خوندن و دیدن چیزایی که توی مغزت میگذره خوشت نمیاد. اما تو تنها فردی نیستی که من نمیتونم ذهنش رو بخونم.
کمی مرتب تر نشستم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم.
ووت دادتون باعث میشه انرژی بگیرم و زودتر آپ کنم 🧡

The  rejected angelTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang