part 2:meeting

44 7 0
                                    

آروم از روی صندلی بلند شدم و لبخند بزرگ تری به نشونه ی خوش آمدگویی بهش زدم.
مقاله ای که در حال نوشتن بودم و با کتابی مرجع ای که داشتم از روش نوت برداری میکردم و روی میز گذاشتم و به طرف مبل ها حرکت کردم.
ووشی به بادیگارهاش اشاره ای کرد که اون دو مرد قوی هیکل سری تکون دادند و از در آفیس خارج و مشغول نگهبانی شدند. در همین بین هم ووشی به سمتم اومد.
نمی دونستم چیکارست و برام مهم هم نبود. اما دوسش داشتم و برای دوست داشتنش هر باز از طرف یونگی سرزنش میشدم.
به مبل ها رسیدم که اونم رو به روی من قرار گرفت.
بهم نگاه کرد و با ابروهای بالا انداخته به طرف بزرگ ترین مبل راه افتاد.
در همین بین صدای سردش به گوشم رسید:
-چطوری آقایِ دکتر؟
خودش و روی مبل رو به روی من پرت کرد و با دستش بهم اشاره کرد که منم بشینم.
با همون اخم وقتی که داشت قسمت بالای ابروش رو میخاروند گفت:
-خب آقای جئون تونستی اون چیزی که میخواستم رو برام آماده کنی؟
دست از خاروندن گوشه ی ابروش برداشت و کمی خودش رو جمع و جور کرد و رسمی تر نشست.
لبخندی زدم و با صدایی که آرامش ازش می بارید گفتم:
-سلام ووشی....خوش اومدید.
ووشی با چشم هایی که پر از تمسخر بود؛ نگاهم کرد.
با لحنی که سرزنش توش موج میزد گفت:
-خوش اومدم؟ اوه کوک...! بیخیال....باید به خواسته ی اسپانسرهات احترام بذاری. من از رسمی حرف زدن خوشم نمیاد.
لبخندی زدم و با مهربانی و احترام در حالی که هنوز ایستاده بودم گفتم:
-بله....دفعه ی بعد حتما به خاطر میسپارم.
ووشی زیر لب غر زد:
-همش رسمی حرف میزنی...
روی مبل کمی لش کرد و یه مقاله از روی میز برداشت و نگاه کرد.
من بی توجه به کارهاش به سمت کتابخانه رفتم و پشت بهش ایستادم تا بتونم فایلی تحقیقاتی که ووشی اسپانسرش بود رو در بیارم.
باید بگم یکی از بهترین تحقیقاتم بود چون خیلی براش زحمت کشیده بودم. فایل رو دستم گرفتم و همونطور که مشغول نگاه کردن و چک کردن اون صفحات بودم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.
پشتم بهش بود و اون، پوزخندی که روی لبم جا خوش کرده بود رو ندید.
لعنت به این گرگ های شیطانی...!
چیزی که گرگ های شیطانی رو برتر از گرگ های الهی میکرد؛ قدرت های سیاهشون بود.
قدرت ووشی دیدن ذهن افراد بود.
ولی فکر کنم تنها کسی که توانایی خواندن ذهنش رو نداشت من بودم...!
همیشه زمان های طولانی رو بهم خیره میشد. اون هم با نگاهی پر از سوال.
توی تمام این تایم های بلند مدت می خواست از ذهنم با خبر بشه که هر دفعه هم شکست میخورد.
خودم هم دلیل این که چرا نمی تونه ذهنم رو بخونه نمی دونم؛ ولی هر چی که هست به سود منه!
چون هیچ کس نباید بفهمه من توانایی های خاصی دارم اونم در حالی که یک گرگ عادیم.
دیگران این و یه اتفاق خیلی بزرگ و عجیبی می دونند. برای همین باید مخفیش کنم.
هر چند که برای منم همین طور بود. ولی دیگه باهاش خو گرفتم.
اما چیزی که بیشتر از همه،من و از ترس به مرز روانی شدن می کشوند اینه که... من یک گرگ عادیم... گرگ عادی که نه رگ الهی داره و نه شیطانی.... گرگ عادی که قدرت داره... بهتره بگیم یه خطر دیگه برای حکومت گرگ های قدرتمند...!
من قدرت دیدن آینده رو دارم.... در حالی که گرگ های عادی هیچ قدرت الهی یا شیطانی ندارند!

The  rejected angelWhere stories live. Discover now