20. Portrait

210 62 29
                                    

_بیدار شو حوصله م سر رفت...
فلیکس به آرومی کلمات رو با فاصله ی کمی از گوش هیونجین زمزمه کرد و پسر بزرگ تر با شنیدن اون کلمات، نتونست بیشتر از اون، پلک هاشو روی هم نگه داره.

صدای دورگه ی فلیکس نشون میداد هنوز به اینکه صبح به این زودی بیدار شه عادت نکرده و اینکه پسر کوچک تر هر روز برخلاف عادت چندین و چند ساله‌ش، زودتر از طلوع آفتاب بیدار میشد و به کارگاه میومد، لبخندی روی لب های هیونجین ظاهر میکرد که در طی تلاش بی نتیجه ای سعی داشت پنهانش کنه.

هیونجین سرش رو از روی کاغذ هایی که پر از طرح های نصفه و نیمه ش بودن بلند کرد و نگاهش رو به موهای به هم ریخته و صورت خواب آلود فلیکس داد.

میتونست ببینه که پسر کوچک تر با عجله لباس پوشیده، به نزدیک ترین کافه‌ی شبانه روزی رفته و برای هردوشون قهوه سفارش داده تا به موقع به کارگاه برسه و قبل از بیدار شدنش تماشاش کنه.

پسر کوچک تر سرش رو کج کرد و با صدایی که به خاطر ساعت خواب به هم ریخته‌ش خسته تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسید گفت:
_صبح بخیر؟

هیونجین متقابلا لبخندی زد و جوابش رو داد اما قبل از اینکه فرصت کنه چیز دیگه ای بگه، فلیکس نگاهش رو به جای دیگه ای دوخته بود. 

پسر کوچک تر به آرومی به سمت بومی که هیونجین شب قبل کاملش کرده بود نزدیک شد و زمزمه کرد:
_این منم...

هیونجین لبخندی زد و گفت:
_دلم میخواست همیشه اینجا پیش خودم داشته باشمت...

فلیکس به سمت پسر بزرگتر برگشت، ابرو بالا انداخت و گفت:
_دوست ها پرتره‌ی همدیگه رو نمیکشن، میکشن؟

هیونجین بدون اینکه نگاهش رو از چشمای پسر کوچک تر بگیره جواب داد:
_نه، نمیکشن.

°°°°°°°

بنگ چان به زندگی قبلی اعتقاد نداشت اما چشم های مینهو باعث شدن فکر کنه شاید عشقش نسبت به اون یه جفت چشم ستاره بارون، خیلی قبل از زمانی که برای اولین بار همو تو گلفروشی دیدن شروع شده...

هر چه قدر که از رابطه شون بیشتر میگذشت، دلایل غیر منطقی بیشتری ظاهر میشدن تا بهش ثابت کنن احساسش درسته. عکس ها، نامه ها و احساساتی که ناگهان ظاهر میشدن، گیجش می‌کردن و باعث میشدن حس کنه سال هاست که به مینهو دل بسته و میتونست ببینه که این رفتارش داره پسر کوچک تر رو اذیت می‌کنه...اما مشکل اینجا بود که نمیتونست درباره ی اون مسائل با مینهو حرف بزنه. از ریاکشن مینهو میترسید اما حالا دیگه برای تمام اون ترس ها دیر شده بود.

حالا مینهو اون عکس هارو دیده بود و حالا مینهو هم داشت بی دلیل اشک می‌ریخت...

چان به آرومی گوشی رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد. به سمت پسر کوچک تر رفت و بدن لرزونش رو تو آغوشش کشید.

_این...اشتباهه...

چان روی موهای مینهو رو بوسید و گفت:
_به زندگی قبلی اعتقاد داری مینهویا؟

پسر کوچک تر قطره اشک هایی که به سرعت گونه هاشو خیس میکردن رو پاک کرد و گفت:
_نمیدونم...

چان بدون اینکه اجازه بده مینهو از آغوشش خارج بشه، گوشیش رو دوباره روشن کرد و عکس دیگه ای رو به پسر نشون داد.

مینهو گوشی رو از دست چان گرفت تا کلماتی که روی کاغذ داخل عکس نوشته شده بود رو راحت تر بخونه.

"مینهوی من،
سه ماه گذشته و من دیگه نمیتونم بدون داشتنت کنارم زنده بمونم. امشب پایان من خواهد بود و شاید در زندگی بعدی، شروعی دوباره برای عشقِ ما وجود داشته باشه."

_این چیه...؟
_یه نامه ی خودکشی؟ نمیدونم...اولین بار که توی گوشیم ظاهر شد و دیدمش قلبم تیر کشید و خون دماغ شدم...و بعدش مریض شدم.

مینهو با به یاد آوردن تک تک اتفاقاتی که موقع بیمار شدن چان، توی خونه ش افتاد پلک هاشو روی هم گذاشت. بیشتر از اون نمیتونست اون وضع رو تحمل کنه، به آرومی از آغوش پسر خارج شد و گفت:
_دیگه...دیگه نمی‌خوام درباره‌ی...این چیزا حرف بزنیم.

_مینهویا...
_یه سری خاطرات وجود داشتن که دارن باعث میشن احساساتی بدون منطق شکل بگیرن...

_مینهو...این کارو با من نکن...ش..شاید اول به خاطر عکسا اومدم سمتت ولی...

مینهو گوش قرمز شده ی چان رو نوازش کرد و دستای سردش رو اسیر دست خودش کرد و جمله ش رو کامل کرد:
_احساسات بدون منطق شکل گرفتن اما، منطق نداشتنشون دلیل بر این نیست که واقعی نباشن...

چان ناگهان با شنیدن اون کلمات حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده و قلبش با شادی غیر قابل وصفی تپید.
_دوستت دارم مینهویا.
_منم دوستت دارم چانی هیونگ.

مینهو گفت و بدون اینکه دست پسر بزرگ تر رو رها کنه خودش رو جلو کشید و بوسه ای که مدت ها انتظارش رو می‌کشیدن رو شروع کرد.

تماس لب هاشون، بار سنگینیِ دو زندگی رو از روی دوش هاشون برمیداشت و لبخند هایی که میون بوسه روی لب هاشون نقش می بست، مستقیم از قلب‌شون نشأت گرفته میشدن.

__________________

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید
خوشحال میشم ستاره‌ی اون پایین رو پر کنید :›



lilac code | chanho, hyunlix Where stories live. Discover now