حال چان با خوردن سوپی که مینهو درست کرده بود، خیلی بهتر شده و انگار جون تازه ای گرفته بود.
مینهو بعد دیدن شدت سرفه های چان، تارت توت فرنگی رو داخل یخچال گذاشته و علی رغم نگاه ذوق زده ی پسر بزرگ تر گفته بود:
_واسه گلوت خوب نیست، میذارمش اینجا هر وقت بهتر شدی بخور.پسر کوچک تر وقتی دید یخچال تقریبا خالیه و هیچ غذایی نه تو یخچال و نه رو گازه با تعجب پیش چان برگشت و گفت:
_اون یخچال تقریبا هیچی توش نیست، میخواستی واسه نهارت چیکار کنی؟پسر کوچکتر توقع داشت چان بگه از بیرون غذا میگیره یا همچین چیزی ولی وقتی با سکوتش مواجه شد نگاهش رنگ تعجب گرفت و دوباره و این بار با جدیت بیشتری پرسید.
چان خجالت میکشید بگه چه قدر از تو آشپزی افتضاحه و علاقه ای هم برای یاد نگرفتنش نداره. در واقع بار ها به خاطر اینکه تنها زندگی میکرد مجبور شده بود امتحانش کنه اما از همون بار اول هم فهمیده بود استعدادی تو این کار نداره، به خاطر همین یا پیش پدر و مادرش غذا میخورد یا غذای آماده میخرید، اما اکثر اوقات وعده های غذاییش رو بیخیال میشد.
چان بدون اینکه به چشمای مینهو نگاه کنه گفت:
_برنامه ای براش نداشتم.مینهو که فکر کرد احتمالا چان به خاطر بدن رو فرمش رژیم غذایی خاصی رو دنبال میکنه با صدایی که ناخودآگاه به خاطر نگرانی بالا رفته بود گفت:
_برام مهم نیست رژیمی یا هر کوفتی، وقتی مریضی نباید وعده هاتو بیخیال بشی!چان فقط سر تکون داد. مینهو که آماده بود خونه برگرده حالا با دیدن اینکه چان با وجود مریض بودنش ذره ای مراقب خودش نیست، تصمیم گرفت کمی بیشتر بمونه پس کنترل تلویزیون رو از روی میز برداشت و رو به چان گفت:
_جمع کن خودتو میخوام بشینم.چان به آرومی بلند شد و به حالت نیمه خوابیده به دسته ی مبل تکیه داد تا جا برای پسر کوچک تر باز شه. مینهو کنار چان نشست و تلویزیون رو روشن کرد. فیلم جدیدی در حال پخش بود و به نظر زمان زیادی هم از شروعش نگذشته بود، به خاطر همین مینهو شبکه رو تغییر نداد.
چان از اینکه مینهو داشت احساس راحتی میکرد خوشحال بود. تقریبا به اخرای فیلم رسیده بودن و مینهو داشت خوابش میبرد. فیلم بیش از اندازه خسته کننده بود و مینهو هم آدمی بود که معمولا وقتی میخواست خونه رو تمیز کنه یا آشپزی کنه فیلم میذاشت چون عادت داشت همزمان چند کارو با هم انجام بده و نمیتونست رو یه چیز تمرکز کنه و حالا رسما داشت شکنجه میشد.
خواست به پسر بزرگ تر بگه میخواد برگرده خونه اما با چشم ها بسته و اخم های درهمش روبهرو شد. پیشونیش مرطوب بود و چند تار مویی که جلوی صورتش ریخته بودن از عرق خیس بودن. مینهو به سرعت دستشو روی پیشونی مرد گذاشت و از شدت حرارت شوکه دستشو عقب کشید.
_چرا وقتی حالت بده چیزی نمیگی مردک!
KAMU SEDANG MEMBACA
lilac code | chanho, hyunlix
Romansaبنگ چان به زندگی قبلی اعتقاد نداشت اما چشم های مینهو باعث شدن فکر کنه شاید عشقش نسبت به اون یه جفت چشم ستاره بارون، خیلی قبل از زمانی که برای اولین بار همو تو گلفروشی دیدن شروع شده... اما آیا مینهو هم به اندازه ی چان غرق شده؟ آیا حسی که نسبت به هم د...