فلیکس راهشو از بین بچه هایی که تو حیاط بازی میکردن باز کرد و وارد ساختمون مدرسه شد.
بعد از چند بار طی کردن راهرو ها اتاق دبیران رو پیدا کرد. توی راهرو ها چندتا از معلم هارو دیده بود و این موضوع باعث شده بود خیالش از خلوت بودن اتاق راحت باشه و با اضطراب کمتری در بزنه و وارد شه.
هیونجین پشت میز بزرگی که گوشه ی سمت راست اتاق بود نشسته و قاب بیست در بیست سانتی که از رنگ آکرلیک پوشیده شده بود رو با احتیاط توی دستش گرفته و بررسیش میکرد. دختر بچه ای هم با فاصله ازش وایستاده و منتظر شنیدن نظر دبیر هنر درباره ی نقاشیش بود.
_طرح اولیه ت رو بیشتر از کار نهاییت دوست داشتم، ایده ی قشنگت رو زیادی شلوغ پیاده کردی. اگر طرح اولیه رو ندیده بودم شاید عاشق این کار میشدم ولی وقتی اون رو دیدم و حالا نتیجه رو میبینم که میتونست خیلی خیلی بیشتر به چشم بیاد حسرت میخورم. به نظر من این یکی از قشنگ ترین قاب هاییه که از اول سال کشیدی ولی با این وجود کلی جای پیشرفت و اصلاح داره.
دختر با جدیت سر تکون داد و تشکر کرد. تو چشم هاش میشد ناامیدی رو دید اما داشت تمام تلاشش رو میکرد تا این حس از چهره ش بروز پیدا نکنه.
فلیکس سرفه ی مصلحتی ای کرد و نگاه خیره ش رو از دختری که داشت قابش رو نگاه میکرد گرفت و به چشم های هیونجین داد.
هیونجین با دیدن پسری که رسما قرارش رو باهاش پیچونده بود اخم کمرنگی کرد و به دختر گفت:
_هفته ی بعد بازم روش کار میکنیم، فعلا برو از زنگ تفریحت استفاده کن.دختر قابش رو تحویل گرفت و بعد از تشکر دوباره از اتاق دبیران بیرون رفت.
فلیکس بلافاصله بعد از اینکه دختر در رو بست گفت:
_فکر نکنم دلت بخواد پیش همکارات صبحت کنیم.توی اون اتاق سه نفر دیگه هم بودن و هر کدوم سرشون به کار خودشون گرم بود. هیونجین از جا بلند شد و گفت:
_خیله خب.میخواست به دوری کردن از فلیکس ادامه بده اما پسر اینقدر جدی بود که تا محل کارش هم اومده بود. وارد یکی از راهرو های خلوت شدن، صدای جیغ و سر و صدای بچه هایی که تو حیاط بازی میکردن یا تو راهرو ها میدویدن گوش هر دوشون رو پر کرده بود. هیونجین به این وضعیت عادت داشت اما فلیکس همین حالا هم از شدت سردرد اخم غلیظی روی چهره ش نشسته بود. البته که دلیل اخم کردنش فقط به خاطر سردرد نبود.
_خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟
_چی باید بگم؟
_اوه نمیدونم مثلا میتونی بابت اینکه دیتمون رو پیچوندی و از اون موقع تا حالا رسما طوری رفتار میکنی انگار به زور خواستم ببرمت سر دیت و نه جواب پیامام رو میدی نه خودت یه کلمه از دهنت در میاد که چرا نتونستی بیای، عذرخواهی کنی!هیونجین سرشو پایین انداخت و با مکث نسبتا طولانی ای گفت:
_پشیمون شدم...
_خب خبر مرگت نمیتونستی اینو پشت گوشی بگی؟!!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
lilac code | chanho, hyunlix
Romantizmبنگ چان به زندگی قبلی اعتقاد نداشت اما چشم های مینهو باعث شدن فکر کنه شاید عشقش نسبت به اون یه جفت چشم ستاره بارون، خیلی قبل از زمانی که برای اولین بار همو تو گلفروشی دیدن شروع شده... اما آیا مینهو هم به اندازه ی چان غرق شده؟ آیا حسی که نسبت به هم د...