22. Lilacs

219 52 64
                                    

جیسونگ در رو باز کرد و در حالی که خمیازه میکشید وارد آپارتمانش شد. بعد از اینکه چند قدم برداشت و چشمش به تاریکی عادت کرد، متوجه نوری داخل اتاق فلیکس شد.

_باز این جوجه یادش رفته چراغ خوابش رو خاموش کنه...

زیر لب غر زد و به سمت اتاق پسر رفت تا چراغ رو براش خاموش کنه اما با دیدن پیکر فلیکس و هیونجین که تو آغوش هم حل شده بودن، چند بار از سر تعجب پلک زد و جلوی خودش رو گرفت تا فریاد نزنه.

به آرومی لپتاپی که با فاصله ی کمی ازشون باز مونده بود رو بست و روی میز گذاشتش و به سمت چراغ خواب رفت تا خاموشش کنه اما چشم های هیونجین باز شدن و با دیدن پسر غریبه ای که فقط تعریفش رو از فلیکس شنیده بود، به سرعت خواب از سرش پرید و سراسیمه اما با احتیاط، بدون اینکه پسر کوچک تر رو از خواب بیدار کنه، بلند شد و جلو رفت تا با جیسونگ دست بده و خودشو معرفی کنه.

جیسونگ اما هول کرده چراغ خواب رو خاموش کرد و با صدای آروم اما واضحی گفت:
_میرم گیتارم رو بردارم!

و به سرعت از اتاق خارج شد. هیونجین با خجالت خندید و بیرون رفت تا از پسر برای اینکه بیشتر از حالت عادی اونجا مونده و مزاحمش شده عذرخواهی کنه.

با ملایمت در اتاق پسر رو زد و وقتی جیسونگ اجازه وارد شدن داد، دستگیره ی در رو پایین کشید و داخل شد.

جیسونگ گیتارش رو برداشته و روی دوشش انداخته و داشت فکر میکرد که ساعت دو نصفه شب، دقیقا باید کجا بره. اون لحظه ذهنش بهش یاری نمی‌رسوند که شاید موندن توی خونه اونقدرا هم مشکلی نداشته باشه اما پسر بدجوری هول کرده بود.

_جیسونگ شی، بابت اینکه مزاحمتون شدم عذرمیخوام. قرار بود زودتر برم اما داشتیم فیلم میدید و خوابمون برد و...

_مشکلی نیست.

جیسونگ جلوی خودش رو گرفت تا به کسی که حالا رسما دوست پسر هم خونه ش بود نگه «میتونی همین الان بری!»

_الان دیروقته. میتونی امشب اینجا بخوابی، فردا بری. 

هیونجین لبخند زد و تشکر کرد و از اتاق جیسونگ بیرون رفت تا دوباره فلیکس رو تو آغوشش بگیره و به خواب نازنینش برگرده.

_عجب گیری افتادم...
جیسونگ گیتارش رو سر جاش برگردوند و با خستگی خودش رو روی تختش رها کرد و سعی کرد به این فکر نکنه که چرا پایین تخت فلیکس، کلی بسته رنگ افتاده بود بدون اینکه بومی اونجا باشه...

°°°°°°°

مینهو تقریبا تمام روز رو با جیسونگ گذرونده بود و حالا کاملا داشت از آغوش چان لذت میبرد.

چان کارش داخل گلفروشی رو طولانی تر کرده بود تا دو پسر کوچک تر راحت تر بتونن با هم وقت بگذرونن و وقتی مینهو بهش زنگ زده و گفته بود که جیسونگ رفته کمپانی، با دسته ای از یاس های یاسی رنگ، به خونه برگشت.

_به نظرت برگشته خونه یا هنوز کمپانیه؟ امیدوارم برگشته باشه خونه...

چان موهای مینهو رو از جلوی چشماش کنار زد و گفت:
_بچه که نیست، نیاز نیست نگرانش باشی.

مینهو سرش رو به بازوی چان تکیه داد و گفت:
_از بچه هم بچه تره.

چان خندید و بوسه ای روی لب های غنچه شده ی مینهو کاشت و گفت:
_نمیخوای ازم بپرسی روزم چطور بود؟

مینهو به خاطر اینکه فرصت نکرده بود متقابلا پسر بزرگتر رو ببوسه، با اخم گفت:
_نیازی نیست بپرسم، وقتی پیش من نبودی پس حوصله سر بر بوده.

_اوه نه اتفاقا اصلا حوصله سر بر ن- هی! گربه ی تخس کجا در میری؟!

چان کمر مینهویی که سعی داشت از بغلش خارج بشه رو گرفت و بین حصار دستاش حبسش کرد.

_بدون من چیکار کردی که حوصله‌ت سر نرفته؟!

چان فقط خندید و چهره ی پسر کوچک تر رو تماشا کرد.
_خیلی خوشگلی مینهویا...

_خر نمیشم.
_ولی تو همین الانشم تو بغل منی بانی...

مینهو دوباره دست و پا زد تا خودشو از آغوش چان بیرون بکشه اما هم خودش و هم پسر بزرگتر میدونستن که لجبازی های مینهو روش مختص خودش برای ابراز علاقه بود.

چان کمر مینهو رو چرخوند تا صورت پسر کوچک تر روبه‌روش خودش باشه. قبل از اینکه نگاه خیره ش به چشم های ستاره بارونش طولانی بشه و پسر دوباره برای فرار اقدام کنه، لب هاشون رو به هم رسوند و بوسید.

مینهو دست راستش رو داخل موهای چان سر داد و به آرومی طره ای از موهاشو داخل دستاش کشید و سرش رو کج کرد تا اونطور که میخواست، پسر بزرگ تر رو ببوسه.

دستهای چان روی کمر پسر کوچک تر، زیر تیشرت گشادش مونده بودن و نوازش های گاه و بی گاهی رو روی پوست برهنه ش به جا میذاشتن.

مینهو به قدری از چان فاصله گرفت که بتونه کلماتش رو روی لب های پسر بزرگتر زمزمه کنه:
_تو هم خیلی خوشگلی چانی هیونگ.

چان لبخند زد و خیره به چشم های ستاره بارون مینهو گفت:
_مینهویا...تو زیباترین بخش سرنوشتم بودی و هستی و خواهی بود...می‌خوام هزار بار به دنیا بیام و هر بار یکی از ستاره های داخل کهکشان چشماتو بشناسم. می‌خوام تا ابد بخشی از سرنوشتم باشی و این تکرارِ دلنشین هیچوقت به پایان نرسه.

چشم های مینهو نم دار شدن و چان بار و بار ها اون تیله های براق رو بوسید.

اون شب، اون کلمات و اون بوسه ها، بوی یاس های یاسی رنگی رو میدادن که جای جای زندگی اون دو پسر رو پر کرده بودن.

the end.

__________________________

امیدوارم از خوندن این فیک لذت برده باشید
از همتون بابت وقت گذاشتن و خوندنش ممنونم :›

lilac code | chanho, hyunlix Where stories live. Discover now