هان:برای اینکه تو امگای اونی وظیفه امگاست که بعد از این همه سال نبودن الفاش بره دیدنش نه اون احمق(داد)
مینا:باشه فهمید نمیخواد انقدر سرش داد بزنی
هان:ببرش...زودتر ببرش دیرمون شد
مینا:بلند شو عزیزم بیا بریم خواهش میکنم
مینا تن افتاده پسرشو بلند کرد تا اونو به اتاقش ببره اون به عنوان یه مادر میتونست تمام درد و رنج تولش رو سر این قضیه حس کنه و با خودش میگفت ای کاش که میتونست به تولش کمک کن مینا خیلی اروم و ملایم و با صبر و حوصله تولشو از پله ها بالا میبرد تا به مقصدش برسه با وارد شدن به اتاق تولشو روی تخت نشوند و مشغول جمع کردن وسایل تولش برای حمام شد:
مینا:پسرم قبل از اینکه بیای وسایل حمومتو تو حموم گذاشتم و الانم رفتم برات ابو تنظیم کردم بهتره بری یه دوش بگیری منم کمکت میکنم
جیمین:....
مینا:چرا حرف نمیزنی عزیزم(نگران)
جیمین:...
مینا با جواب نگرفتن از پسر نازش نگران تر از چند دقیقه پیش کنار پسرش رو تخت نشست و اونو تو آغوش گرفت که جیمین بی اراده شروع کرد به اشک
ریختن:
مینا:جیمینم چرا چیزی به مامانی نمیگی باهاش قهر کردی (بغض)
جیمین:چ..چرا من باید امگای کسی که ندیدمش بشم مامانی هق(گریه)
مینا:میدونم...میدونم سخته اما...اما یونگی خیلی پ...پسر خوبیه یونگی قبل از اینکه تو امگاش بشی...همیشه کلی باهات بازی میکرد و دوست داشت اون یه پسر بچه مهربون بود...تو اونو خیلی دوست داشتی شاید دوباره...دوستش داشته باشی
جیمین:بعد از اینکه امگاش شدم چی؟(کنایه)
مینا:خ..خب اون بچه بود...پس چیزی نمیدونست برای همین فقط یه مقدار تند رفت
جیمین:عالیه الفایی که خودش نمیخواد من امگاش باشم اونم از بچگی جالبه(کنایه)
مینا:جیمین مهم اینده ست شما وقتی جفت هم بشین من مطمئنم به هم علاقه پیدا میکنید پدرت راست میگه اگه بچه دار بشید حتی اگه بهش علاقه ام پیدا نکرده باشی اونو حداقل به عنوان پدر بچت دوست داری
جیمین:من این حرفارو نمیخوام هق هق من نمیخوام اون الفای من باشه هق(گریه)
مینا:جیمین تو که اونو هنوز ندیدی حداقل الان یه فرصتی بهش بده بعد وقتی دیدیش درموردش باهم حرف میزنیم شاید نظرت تغییر کرد و یه حسی بهش پیدا کردی باشه عزیزم(با لبخند)
جیمین با کمی شک و تردید حرف مادرشو قبول کرد:
جیمین:قبول اما اگه ازش خوشم نیاد دیگه منو ول کنید و بزارید الفای واقعیمو پیدا کنم
مینا:از من قول نگیر چون دست من نیست ولی حالا که قبول کردی بیا ببینیم چی میشه
جیمین:...
مینا:حالا بلند شو دیرمون شد الان پدرت عصبانی میشه هااا لباساتو دربیار بدو برو تو وان
جیمین:دیگه از اون پیریه بی عاطفه خوشم نمیاد عصبانی ام بشه برام مهم نیست
مینا:پسرم درسته پدرت رفتار مناسبی باهات نداشت ولی اون بازم پدرته پس تو نباید پشت سرش بد بگی و بهش صفتای ناراحت کننده بدی(اخمو)
جیمین:ب..ببخشید(شرمنده)
مینا:لطفا بخاطر من دیگه باهاش دعوا نگیر میدونم منم یه ادم بی ارزش و پستم برات و انقدر بی عرضم که نمیتونم بهت کمک کنم هق اما من پسرکمو هق از ته دلم دوست دارم هق لطفا منو هیچوقت فراموش نکن هق(گریه)
جیمین: مامانی چی میگی من تورو هیچوقت مقصر نمیدونم هیچوقتم فراموشت نمیکنم چون هق منم از ته قلبم دوست دارم مامانی هق(گریه)
مینا:مرسی پسر عزیزم مرسی فین فین ولی دیگه گریه نکن چشمای خوشگلت یه وقت پف میکنه اونجا بد میشه من میخوام تو زیباترین امگا تو جمع بشی بلخره باید پزتو به خانم مین بدم(باخنده و اشک)
جیمین:باشه مامانی توام دیگه گریه نکن من میرم حموم گفتی اب تنظیمِ دیگه اخی برم یه دوش حسابی بگیرم(باخنده و اشک)
مینا:لباساتو درار خودم میشورمت(شیطون)
جیمین:یااااا مامان من ۲۰ سالمه بزرگ شدم عیبه تو منو ببینی(خجالتی)
مینا:تو اصلا بلد نیستی خودتو بشوری بعدشم تا دیروز من شومبولتو میشستم چه برسه به تنتو من مادرتم خیر سرم من زایدمت(مغرور)
جیمین:ماماننننن(بلند ولی خجالتی)
مینا:بدو دیگه دربیار تو حموم منتظرتم(چشمک)
مادر جیمین رفت تو حموم و منتظر جیمین موند جیمینم با چشمک مادرش تک خنده ای کرد و بعد از دراوردن لباساش به حموم رفت تو حموم انگار که این مادر و پسر به دوران کودکی جیمین برگشته بودن و با لذت داشتن باهم اب بازی میکردن صدای خنده هاشون تو کل عمارت می پیچید... اونا بعد از تموم شدن کارشون به اتاق برگشتن و دنبال لباس برای خودشون بودن:
مینا: پسرم این لباس چطوره مطمئنم خیلی بهت میاد
جیمین:مهم نیست فرقی ام نداره هرچی شد(بی حوصله)
مینا:تروخدا اینجوری نزن تو ذوق مامانی( ناراحت)
جیمین میدونست مادرش چقدر ذوق داره برای دیدن اون آلفا و میدونست چقدر دوست داره جیمین به نظر اون آلفا خوب بنظر بیاد پس سعی کرد ناراحت بودن و عصبانی بودنش رو پشت چهرش مخفی کنه تا نشون نده که داره به اجبار میاد حداقل مادرش اینطوری تو خاطرش آسوده بود و عذاب نمی کشید:
جیمین:امممم اره خیلی خوبه فکر کنم بهمم بیاد(با لبخند مصنوعی)
مینا:امممم نه نظرم عوض شد این رنگش سیاهه از قدیم گفتن نباید تو روزایی مثل امروز سیاه بپوشیم شُگون نداره تازه من نمیخوام جلوی اونا تو سر این مسئله کوچیک خجالت بکشی پس بیا این کرم رنگرو بپوش خیلی سفیدم زیاد باحال نبست
جیمین:باشه مامان جون تو برو خودتم اماده شو توام باید اونجا بدرخشی هاا
مینا:اخ گفتی منم برم اماده بشم دوست ندارم یه وقت بخاطر من سرت غر بزنن خدافظ
مینا بعد حرفش به سرعت رفت سمت اتاقش و تا در اتاق جیمین بسته شد جیمین هرچیزی که تا الان جلوی مادرش مخفی کرده بود رو به نمایش گذاشت :
جیمین:عمرا جلوی اون آلفای بی مسئولیت تیپ بزنم حرفای خانوادشم بره تو کون جونگ کوک ایشششش(بیچاره جونگ کوک)اون فکر کرده کیه؟ اصلا برام مهم نیستش....اون برای من با این دیوار هیچ فرقی نداره....بچه بیارین همه چی درست میشه گگگگگ.... یک درصد فکر کن بزارم دستش به من بخوره ایشششش الانم فقط به خاطر مامانیم این لباس و میپوشم وگرنه بخاطر اون آلفا شرتمم عوض نمیکردم
جیمین با غر غر تمام لباسشو پوشید و از وسایلی که مطمئن بود مادرش برای زیبا تر کردن اون روی میز گذاشته بود استفاده کرد چون میدونست اگه لجبازی کنه بجای اینکه پدرش عصبی بشه مادرش قلبش میشکنه.... تقریبا کاراش تموم شده بود که مادرش وارد اتاق شد:
مینا:پسرم اماده شد.....وای خدا پسرکم چقدر خوشگلتر شده الهی مامانی برات بمیییییرهههه(با جیغ)
جیمین:مرسی مامانی توام مثل فرشته ها شدی(لبخند مصنوعی)
مینا: الهی من فدات شم پسرم(بغض)
هان:دِ بیاین دیگه دیرمون شد مین تا الان ده دفعه به من زنگ زده
مینا:ایششش داریم میایم...جیمین عزیزم بیا بریم
جیمین با تردید و البته با زور کردن خودش از جاش بلند شد و با مادرش به پایین عمارت رفت جایی که پارک بزرگ بود پارک بزرگ با دیدن اونا ابرویی بالا انداخت و سکوتو شکست:
هان:سر و وضعش خوبه ولی طوری رفتار میکنه که انگار داره به زور میاد(عصبی)
جیمین: مگه غیر از اینه
هان:چی گفتیییی(داد)
مینا:هان تمومش کن عزیزم بیا بریم خوب نیست با اوقات تلخی بریم پیش خانواده مین
هان:مگه نگفتم بهش یاد بده عین ادم رفتار کنه پس این همه مدت تو اون خراب شده چی میگفتین(داد)
جیمین:تقصیرارو گردن مامان ننداز سرشم داد نزن میبینی که دارم میام اگه مامان نبود به حرفات محلم نمیدادم پس اگه نمیخوای دوباره همه چیو خراب کنی بیا زودتر بریم(عصبی)
هان بعداز کمی فکر کردن تصمیم گرفت دیگه بحثو ادامه نده:
هان:بریم(جدی)
همه یکی یکی سوار ماشین شدن تا به عمارت مین برن پدر و مادر جیمین مشغول حرف و گه گاهی خنده بودن اما جیمین فقط به بیرون نگاه میکرد و تصمیم گرفته بود به ذهنش آرامش بده و دیگه به چیزی فکر نکنه تا برسن:
[موقعیت صبح در فرودگاه : خانواده مین]
هواپیما به زمین نشسته بود و یونگی از آمریکا به کره رسیده بود و خانوادهاش برای استقبال از اون به فرودگاه رفته بودن و منتظر تک پسر خون سلطنتی شون بودن:
هانا:پس کجاست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه(نگران)
سان:مگه بچه است تو باید بگی نکنه اتفاقی ساخته باشه
هانا:او..اوناهاش دیدمش دیدمش پسرم اونجاست(خوشحال)
سان:کو...عه یونگی یونگی اینجا اینجا(داد)
یونگی تا متوجه صدا زدن اسمش شد به اینور و اونور نگاه کرد تا اینکه پدر و مادرشو دید و به سمت اونا رفت:
یونگی:سلام
هانا:س...سلام پسرم هق چقدر بزرگ شدی عزیزم دلم برات تنگ شده بود هق(با گریه)
پسرک با دیدن گریه های مادرش اونو در آغوش کشید:
یونگی:مادر لطفا گریه نکن من که بلخره برگشتم(با ارامش)
هانا:باشه باشه عزیزم گریه نمیکنم الان حالم خوب میشه فین فین گریه از خوشحالیه
سان:هی پسر چقدر بزرگ شدی دیگه مردی شدی برای خودت(با افتخار)
یونگی:مرسی بابا (با لبخند)
هانا:سان یونگی حتما خسته است بهتره دیگه بریم تو ماشین و حرکت کنیم تا زودتر به عمارت برسیم
سان:درسته درسته... یونگی برو بشین حتما خسته ای
یونگی:باشه مرسی
همه بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدن تا به عمارت مین برن سان جلونشسته بود و رانندگی میکرد و هانا بغل دست همسرش روی صندلی شاگرد نشسته بود شوگا عقب نشسته بود و به پنجره خیره بود و البته که همه تو سکوت بودن و به اینکه بعد این همه سال چی بگن یا از کجا تعریف کنن فکر میکردن که یونگی در همون حالت سکوتو شکست:
یونگی:اون میدونه من الفاشم؟
سان:اره...از بچگی
یونگی:الانم میدونه برگشتم؟
سان:اره دیگه باید فهمیده باشه
یونگی:ههههه مسخرست(با خنده عصبی)
سان: چی اینکه نیومده استقبالت دانشگاه داره برای همین نتونسته بیاد البته شب داره با خانوادش میاد استقبالت نگران نباش
یونگی:خودتونو نزنید به اون راه خودتون خوب منظور واقعیمو میدونید(عصبی)
سان:فکر کردم تو ۱۲ سالگی یه چرت و پرتی گفتی الان بعد از ۱۹ سال سر عقل اومدی برگشتی(بیخیال و سرد)
یونگی:نه اتفاقا حسم از اونموقع نسبت به اون بچه بیشترم شده
سان:چی؟حس دوست داشتنت؟
یونگی:نخیر حس دوست نداشتنش حس نخواستنش من میخوام امگای واقعی خودمو پیدا کنم نه این امگایی که شما برام انتخاب کردین(عصبی)
سان:خب چرا برگشتی میتونستی همونجا بمونی
یونگی:اگه میتونستم هیچوقت برنمیگشتم الانم اون گرگ لعنتیم دیگه تحمل نداره که برگشتم(عصبی تر)
سان: تو بخاطر گرگت برگشتی وگرنه من بهت گفته بودم میتونی هروقت که خواستی برگردی توام میتونستی برنگردی پس به من ربطی نداره این تصمیم خودته که برگشتی
یونگی:تو میدونستی گرگم یه روز اینطوری میشه و بر میگردم اینم میدونستی که بدون اجازه تو نمیتونم با کسی ازدواج کنم یا مارکش کنم که اون حرفو زدی(عصبی)
سان:نه مثل اینکه تو واقعا باهوشی ولی این که تو نمیتونی با کسی بدون اجازه من ازدواج کنی فقط برای تو نیست برای منو تمام پسران خاندان مینه منم بدون اجازه پدرم نمیتونستم ازدواج کنم و پدرم مادرتو برام انتخاب کرده بود حالام که میبینی من هنوزم با مادرتم این یه رسمه که از قدیم تو خاندان مین بوده پس تو فقط شاملش نیستی که انقدر غر میزنی
یونگی:ولی تو میتونی بزاری من برم دنبال امگای خودم
سان:امگایی که من برات انتخاب کردم از همه امگا ها بهتره اون یه امگای اصیله میتونه نسل خاندانمونو بیشتر کنه میتونه تعداد زیادی بچه با خون سلطنتی بدنیا بیاره که این برای خاندانمون مایع افتخاره اما امگا های دیگه چی؟ تنها یه بچه میتونن بدنیا بیارن که اونم معلوم نیست خون سلطنتی داشته باشه یا نه پس با همین امگایی که من میگم ازدواج میکنی برای خاندان مین
هانا:پسرم نگران نباش تو با این امگا ازدواج کن و مایع افتخار خاندان مین شو من قول میدم وقتی امگاتو پیدا کردی با پدرت صحبت کنم اجازه ازدواج با اونم بهت بده تو یه الفای خون سلطنتی میتونی دو تا امگارو مارک کنی خودمم با جون و دل از امگات مراقبت میکنم خوبه
یونگی:اگه امگام قبول نکرد چی؟(عصبی)
هانا:قبول میکنه اگه تو جفت واقعیش باشی قبول میکنه(با چشم های ذوق زده)
سان:اینم حرفیه(بیخیال)
یونگی:حالا سرش فکر میکنم ببینم چی میشه(خاک یعنی خاک واقعا میخوای دوتا امگا همزمان داشته باشی بچه:/)
سان:حالا فعلا پیاده شو بریم تو خونه بعدا باهم دوباره حرف میزنیم امشب مهمون داریم امگات داره میاد دیدنت
[پایان موقعیت زمان حال خانواده پارک]
خانواده پارک به عمارت خانواده مین رسیدن و وارد حیاط عمارت مین شدن جیمین با دیدن بسته شدن دروازه های عمارت احساس زندانی بودن و حس تنگی نفس کرد اما با پیاده شدن از ماشین اون حس تنگی نفس از بین رفت و اکسیژن وارد ریه هاش شد:
مینا:پسرم حالت خوبه؟
جیمین:اره اره خوبم فقط یه دقیقه نفس کشیدن برام سخت شد
مینا: حتما استرس داری نگران نباش و بیا بریم تو منتظر مان
جیمین:...
ادامه دارد....
سلام گوگولیا:)
خوبید؟
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد:)
مرسی که شرایطو رسوندید البته فقط ووت ها رسیدن ولی برای شروع خوب بود افرین♡_♡
ولی خب انتظار داشتم حداقل دوتا کامنتو بزارید -_-
دوستون دارم امیدوارم از این پارتم حمایت کنید♡
شرایط:
ووت:5 کامنت:5
BẠN ĐANG ĐỌC
fₒᵣcₑd ₘₐᵣᵣᵢₐgₑ:ازدواج اجباری💍🔇
Lãng mạnبخشی از فیک: پدر جیمین:الفات از خارج برگشته جیمین:... پدر جیمین:هی واقعا مشتاق نیستی بعد سال ها نبودنش بری برای دیدنش جیمین:بابا من شیش سالم بود که اون رفت خارج من حتی قیافشم یادم نمیاد پدر جیمین:بلخره که اون بعد ۱۹ سال برگشته کره تو امگاشی وظیفه ت...