_س..سلام پ..پدر!
با ترس و خیلی آروم گفت...پشت یونگی وایساده بود و حتی جرئت نمیکرد با پدرش روبرو شه..."حتما الان خیلی عصبیه...نکنه جلوی یونگی کتکم بزنه؟نکنه با یونگی دعوا کنه؟نکنه به خاطر ازدواج با یونگی منو بکشه؟"
انقدر غرق در افکار لعنتیش بود که متوجه نشد یونگی چند بار صداش زده.
_جیمینی خوبی؟
بلخره متوجه شد و با چشمای تیله ایش به یونگی خیره شد...بعد از چند ثانیه جواب داد:
_پدر کجاست؟
_موبایلش زنگ خورد گفت واجبه عذرخواهی کرد و رفت جواب بده.
گوشه ی کت یونگی رو توی مشتش گرفت...دقیقا شبیه بچه هایی بود که کار اشتباهی کرده بودند و میدونستند قراره تنبیه بشند.
_ش...شوگا ی..یعنی یونگی میشه بریم من میترسم...مطمئنم خیلی عصبیه!
لبخندی به پسر کوچولوش زد.
_قلبم..گفتم که تو میتونی شوگا صدام کنی...بعدشم از چی میترسی من پیشتم نگران نباش!تا اومد چیز دیگه ای بگه که پدرش اومد.
_اوو ببخشید بچه ها موبایلم زنگ خورد واجب بود...جیمینا پسرم خوبی؟
"جیمینا؟"
"الان عذرخواهی کرد؟"
"نکنه قراره بمیره؟شنیدم وقتی زمان مرگ آدما فرا میرسه مهربون میشن"
"وایی چی بگم عصبی نشه؟!"از پشت یونگی دراومد و کنارش وایساد...تعظیم کوتاهی کرد..
_م..ممنون پدر خوبم ش..شما خ..خوبین؟
دستی روی سر جیمین کشید و لبخندی زد.
"تا به حال لبخندت رو ندیدم پدر...نکنه واقعا قراره بمیره؟"
_خوبم پسرم...بیاین بریم بشینیم تا کی قراره دم در وایسیم؟!
جلوتر از همه راه افتاد و یونگی و جیمین هم پشت سرش..
یونگی متوجه شد که جیمین زیادی از رفتار پدرش متعجب شده...ریز خندید ولی سریع جمعش کرد.
_خب بچه ها قرار بود راجب ازدواج شما دوتا صحبت کنیم درسته؟
"چییی؟پس یونگی راست میگفت؟چه جوری پدرم رو راضی کرد؟"
یونگی وقتی فهمید جیمین قرار نیست چیزی بگه پس تصمیم گرفت خودش صحبت کنه.
_بله اقای پارک.
_خب...امروز یکشنبس.. چه طوری چهارشنبه عروسی رو بگیریم؟
یونگی لبخندی زد که از چشم های پدر جیمین دور نموند...
لبخندی که انگاری باهاش گفت"ازت راضیم افرین"
_این عا....
حرفش با صدای خواهر جیمین قطع شد..عصبی بهش خیره شد!
YOU ARE READING
your eyes
Fanfiction[کامل شده] "جیمینی..بلخره یه روزی تورو مال خودم میکنم حتی شده دنیا رو آتیش بزنم البته همراه آدماش!" . _میدونی آقای پارک....من رو همیشه آروم میدیدی...من کلا آدم ارومیم...ولی روی خط قرمز هام خیلی خیلی حساسم....دست گذاشتی روی خط قرمزم...خط قرمز من پسرت...