part 12[لبخندت قشنگه]

107 18 4
                                    

از سردرد شدید از خواب بیدار شد...به خاطر گریه های مداومش سرش بدجوری درد میکرد..
روی تخت نشست و با دو تا دستاش به سرش فشار آورد...

سرش داشت می ترکید حتی نمیتونست چشم هاشو باز کنه...

_قلبم خوبی؟

به سرش فشار شدید تری وارد کرد...
_سرم..سرم داره میترکه یونگی..

سریع از میز کنار تخت قرص مسکن گرفت و همراه آب به جیمین داد...

_بخور قشنگم خوب میشی الان...

قرص رو خورد و چشماش رو بست...یه ربع گذشت و درد سرش آروم تر شده بود...از روی تخت بلند شد تا دوش بگیره که با صدای یونگی متوقف شد...

_من متاسفم جیمین...وقتی اون مرتیکه بهت دست زد...وقتی اون کصشر هارو گفت واقعا عصبی بودم...نفهمیدم چی شد...

دوباره به سمت حموم راه افتاد...
_مهم نیس...

مهم نبود؟
چرا خیلی مهم بود...انقد مهم بود که دیشب فقط گریه کرده بود...انقد مهم بود که قلبش درد میکرد...انقدر مهم بود که نفسش به سختی بالا میومد...

از وقتی یادشه توسط همه یه هرزه شناخته می‌شد در حالی که تا حالا قبل یونگی با کسی نخوابیده بود...

چرا وقتی یونگی با حرفاش غیر مستقیم هرزه خطابش کرده بود انقدر درد داشت؟

ولی یونگی اون شب خیلی ترسناک شده بود...قرمزی تمام چشمشو گرفته بود...جیمین واقعا ازش ترسیده بود.
.
.
.

بعد از گرفتن دوش لباساش رو پوشید و اومد بیرون...

_موهات رو خشک کن زندگیم سرما میخوری...

شونه اش رو بالا انداخت..
_مهم نیست حال ندارم...

چند قدم به جیمین نزدیک شد.
_بیا خودم برات خشک میکنم قلبم...

سمت در اتاق رفت.
_نمیخواد.

تا به حال جیمین انقد سرد و آروم نبود...جیمین با همه ی سختی هایی که کشیده بود پسری پر انرژی و خندون و شاد بود....

"من چیکار کردم با قلبت زندگیم"

باید مراقب حرف هایی که میزنیم باشیم نه؟
بعضی حرف ها شاید اونقدر بد نباشه ولی مهم کسیه که اون حرف رو زده...

یونگی هم پایین رفت و همه دور میز صبحونه نشستن...

_صبح بخیر هیونگ و جیمینا..
_صبح بخیر جونگکوک و ته ته...
_صبح بخیر بچه ها...

لبخندی زد.
_ته ته؟

تهیونگ زودتر از جیمین در جواب جونگکوک گفت:
_من بهش گفتم بگه...ما رفیق شدیم نه جیمینی؟

سرش رو تکون داد.
_اره معلومه.

همگی لبخندی زدند...درسته برای چند نفرشون فیک بود ولی خب...

your eyesWhere stories live. Discover now