part 15[کیم هاجون]

84 13 0
                                    

_اوه چه اقای جذابی!میتونم اسمتون رو بپرسم؟

جیمین عصبانی خواست یه مشت دیگه ای توی دهن این مرد بکوبه که یونگی سریع گفت:

_این رفیقمه جیمین...

جیمین نفس عمیقی کشید...تموم سعیشو کرده بود تا کسی این روی وحشیش رو که به خاطر بیماری فاکیش بود نبینن...ولی اون مرتیکه باعث شد نتونه بیماری و خودشو کنترل کنه...

با مرد دست داد..
_بی ادبی من رو ببخشید...مین جیمین هستم...

خب یونگی منتظر بود تا به جیمین بفهمونه نگه پارک ولی خود جیمین برای اولین بار خودش رو درست معرفی کرده بود...

_جیمین حالت خوبه؟
یونگی واقعا نگرانش شده بود...نه تنها امروز فحش داده بود بلکه کتک کاری هم کرده بود و تازه خودش رو "مین جیمین" معرفی کرده بود...

_خوبم...
کوتاه و سرد.

[[نویسنده:خب فک کنم امشب جیمین یونگی رو بُکُنه😂👍🏻]]

مرد متقابلا لبخند زد.
_کیم هاجون هستم...پسر عموی تهیونگ...خوشبختم.

_همچنین...

هاجون کمی اطراف رو دید زد.
_اوه خب فکر میکنم نتونیم اینجا بمونیم...چه طوره بریم یه بار دیگه؟

همه موافقت کردن...و جیمین ازشون خواست تا لحظه ای از دستشویی استفاده کنه...

وارد دستشویی شد و دستش رو روی قلبش گذاشت...دیوانه وار می‌کوبید و آزار دهنده بود...

شماره ای رو گرفت و گذاشت روی گوشش!

_حالت خوبه جیمین؟
نگران پرسید چون محض رضای فاک ساعت 2 صبح بود...

نفس عمیقی کشید و خودش رو کنترل کرد تا آینه ی دستشویی مقابلش رو نشکونه.

_نه هیونگ...بیماریِ فاکیم عُد کرده...

با ترس لب زد.
_چیکار کردی جیمین؟

_یه نفر رو تا حد مرگ جلوی همشون زدم...یونگی دید که قیافم اون لحظه شبیه دیوونه ها بود...هیونگ اونا ازم ترسیدن نه؟

سعی کرد آرومش کنه...بیماری جیمین توی لحظه اتفاق میوفتاد ولی وقتی عُد میکرد تمام جسم و روح جیمین رو کنترل میکرد...جیمین دیگه تسلطی به روی بدن خودشم نداشت...

توی اون لحظه حتی ممکن بود آدم بکشه...چهره ی صورتش شبیه دیوانه ها میشد...قلبش دیوانه وار می‌کوبید...دندون هاش لب هاشو گاز میکرد و خون از لب هاش می‌چکید...چشم هاش درشت میشد...صداش کلفت میشد...دقیقا شبیه یه قاتل زنجیره ایِ روانی میشد...

دلیل اینکه مبتلا به این بیماری روانی شد...طبق گفته ی دکترا به این دلیل بود که جیمین پسری آروم...مهربون...حرف گوش کن بود و اگه یکی حتی بخواد بکشه هم بازم شبیه بچه ها گریه میکرد...در هیچ لحاظی کسی رو نمیزد یا فحش هم نمیداد...

پس به دلیل فشار های روانی که پدر و خواهرش و این زندگی فاکیش دلیلش بودند مغز و بدنش انگاری یه کسی رو در وجود جیمین ساختند که در مواقع خطرناک ازش محافظت کنه...تا جیمین آسیبی نبینه...واین تبدیل شد به یه بیماری روانی!

یه بیماری روانی خطرناک!

_هیشش جیمین نفس عمیقی بکش...

_اون عوضی که باعث شد یونگی متوجه ی بیماریم بشه رو میکشم...
عصبی لب زد.

_هی جیمینا نفس عمیقی بکش...چشمات رو ببند و تا 30 بشمر...این کارارو انجام بده و قرصات رو بخور...

خونسرد گفت.
_قرص ندارم...
_چی؟

شونه ای بالا انداخت.
_حالم خوب شده بود پس اون قرص های لعنتی رو انداختم دور...

_جیمین محض رضای خدا چرا؟تو میدونی ممکنه حتی این بیماری خودتم فریب بده...الان میخوای چه جوری خودتو آروم کنی ها؟؟؟

صدای هق هق های جیمین رو از پشت تلفن شنید و متوجه شد که جیمین به خودش برگشته...چه جوری رو نمیدونست...ولی خب این خوب بود نه؟

جیمین بعد از این که به خودش برمی‌گشت کلی گریه میکرد...

_هق..هق..هیونگ من برم باشه؟

_برو قشنگم...گریه نکن...باشه؟

"اهوم" ی گفت و تلفن رو قطع کرد...

"ریدی جیمین...حالا میخوای بهش چی بگی؟"

از دستشویی بیرون اومد و با خواهرش روبرو شد.

_چه خبر داداشی؟
.
.
.

ووت و کامنت یادتون نره خوشگلا♡

"hasti"

your eyesWhere stories live. Discover now