part20[خانواده؟]

103 14 6
                                    

_شما احمق ها چه جوری متوجه نشدید ها؟

غیب شدن مدارک های کوفتی اصلا به نفعش نبود...فقط منتظر بود تا کسی که اون هارو دزدیده رو پیدا کنه تا سرش رو از کردنش جدا کنه...

_متاسفم قربان...ولی ما حواسمون بود نمیدونیم چه جوری وارد شدن...

نیشخندی زد و تمام وسایل های روی میزش رو روی زمین ریخت...عادتش بود...وقتی که عصبی میشه همه چی رو میشکنه مثل جیمین!

شاید این تنها نکته ی مشترک بین جیمین و این مرد بود...

_یه مشت احمق دور خودم جمع کردم...میدونی اون مدارک چقد به نفع ما بود و بعضیاش چقد به ضرر ماست؟یا پیداش میکنین یا همتون رو آتیش میزنم...

صدای نفس های تند و بلندش به راحتی به گوش همه می‌رسید...همه ی بادیگارد ها تعظیم کوتاهی کردند.

_متاسفیم قربان پیداش میکنید..

کتش رو صاف کرد و با صدایی گرفته که دلیلش داد های پی در پی بود گفت:

_به نفع همس که پیداشون کنین.
.
.
.

_هدف بعدیمون این مَرده...پارک!

همینطور که داشت نقشه هارو راست ریست میکرد و برای چند نفر از افرادش توضیح می‌داد حواسش به پیامی که براش اومد پرت شد.

اون پیام از طرف یونگی بود.
<بهم زنگ بزن جیمین>

یونگی ازش خواسته بود که بهش زنگ بزنه درحالی که جیمین از قصد جواب زنگ های یونگی رو نمیداد...چون تنها چیزی که الان حوصلشو نداشت بحث با یونگی بود...

شاید اگه فقط مسئله خودش بود کنار مَردِش میموند و انتقامی نمی‌گرفت ولی الان پای عشقش هم وسط بود....

اون اجازه نمی‌داد پدرش به یونگی کوچیک ترین صدمه رو بزنه...

"فقط یه کوچولو صبر کن یونگی!"
آروم زمزمه کرد و دوباره مشغول توضیح نقشه ها شد....

_قربان...شما نمیخواید پدرتون رو بکشید؟

جیمین سریع جوابشو داد...اون نمی‌خواست پدرش رو بکشه...بلکه می‌خواست وقتی اون رو پشت میله های زندان انداخت به ملاقاتش بره و با گفتن جملاتی که تمام این سال ها در خودش حبس کرد چون می‌ترسید پدرش رو حرص بده....عذاب بده!

و وقتی هم توی دادگاه حکم اعدامش رو اعلام کردن با یه نیشخند به پدرش اون مکان رو ترک کنه!

_اوه نه اینجوری که جالب نمیشه مگه نه رکس؟

به رکس اشاره کرد...رِکس یکی از بهترین آدماش بود...کسی که جیمین میدونست میتونه به بهترین نحو و بدون مشکلی خون پدرشو بریزه ولی اون اینو نمی‌خواست...

کمی هیجان می‌خواست البته همراه با عذاب...

عذابی که خودش توی این همه سال به خاطر 3 نفری که اسمشون خانواده بود کشید....

your eyesWhere stories live. Discover now