part 9[بلخره تونستم فراموشت کنم]

127 21 0
                                    

_گفتی کی میان؟
آروم زمزمه کرد...از اون روزی که متوجه شده بود قراره جیمین رو ببینه زیادی توی خودش بود...

_امروز غروب بلیط دارن...تا برسن حدودا 9 یا 10 شبه بیبی...

سرشو تکونی دادن و اروم "اهوم" ی رو به زبون آورد...

امشب قرار بود ببینتش؟یعنی جیمین میشناستش؟
.
.
.

با صدای ناله های آرومی از خواب بیدار شد...اطراف رو نگاه کرد ساعت 11 صبح بود...

صدای ناله های جیمین بود...پسر کوچیکتر یه خودش می‌پیچید و ناله های کوتاهی از لب های هلویی رنگ خوردنیش بیرون میومد...

_عشقم؟
عزیزم؟
پسرم؟
جیمینی؟
جیمینا؟

با کلمات قشنگی پسرش رو صدا میزد و دستی روی موهای خوش عطرش می‌کشید..

_هوم؟آییی..

بوسه ای روی لپ های پُرِش گذاشت..

_کجات درد میکنه عزیزم؟

قطره اشکی از گوشه ی چشم جیمین سر خورد...مثل اینکه پسرکش خیلی درد داشت...لعنتی به خودش فرستاد برای اولین دفعه نباید انقد بهش فشار می‌آورد...

_یونگی...زیر شکمم...آییی.. کمرم...دارم میمیرم...

بلند شد و یک دستش رو زیر زانوهاش و دیگری رو زیر سرش گرفت و پسر رو براید استایل بغل کرد...

جیمین محکم گردن یونگی رو گرفت تا نیوفته.

_ببخشید زندگیم...الان دستش میکنم یکم تحمل کن...

جیمین رو توی وان حموم گذاشت و کل وان رو آب داغ پر کرد...

خودش پشت جیمین توی وان نشست...پسرک رو به خودش تکیه داد و آروم زیر شکمش و کمرش رو ماساژ می‌داد...

_الان حالت بهتره عزیزم؟
با نگرانی پرسید و جیمین به خوبی متوجه ی نگرانی شدید مردش شد..

_خوبم...بهترم...

یونگی بوسه ای روی سر جیمین گذاشت و جیمین و خودش رو حموم کرد...
.
.
.

_یونگی...گفتی دوستت میاد دنبالمون اسمش چیه؟؟

شبیه بچه ها چسبیده به یونگی جلوی فرودگاه وایساده بود و آبنبات آبی رنگش که باعث شده بود زبونش هم به رنگی آبی دربیاد رو لیس میزد...

یونگی لبخندی به جیمین زد...

"تو زیادی خوردنی هستی فندق"

بوسه ی سریعی به لب های جیمین زد که باعث شد جیمین با خجالت بگه:
_یونگی الان میبیننمون زشته...

یونگی لبخندی زد..
_چیش زشته عشقم؟بعد اسمش جونگکوکه...

جیمین هومی کشید و دوباره مشغول لیس زدن آب نباتش شد....

_سلام هیونگ ببخشید دیر کردم....

چمدون یونگی رو گرفت و مشغول جا زدنش پشت صندوق ماشین شد...

جیمین لبخندی زد...
_شت مث اسمش چقد خوشگلهههه...

یونگی چشم غره ای رفت..
_یااا جیمینی...

لبخندی زد و لب هاش رو به گوش مرد نزدیک تر کرد...
_حسودی نکن عشقم...تو خوشگل تری..

و سریع سمت جونگکوک رفت...
_سلام اسم من پارک جیمین هست...

جونگکوک با پسر روبروییش دست داد ولی تا اومد چیزی بگه یونگی پرید وسط حرفشون..

_مین...مین جیمین...بعدش جونگکوک نه این که خیلی زود اومدی دنبالمون حالا احوال پرسی هم میکنه بیا مارو ببر خونه مردم از خستگی...

کوک و جیمین هردو خندیدن..
_هیونگ تو که غُر غُری نبودی!

یونگی چشم دوباره چشم قره ای بهشون رفت و سوار ماشین شد و به جیمین هم اشاره کرد تا بیاد و بشینه...

_پارک..

_چی؟

_پارک جیمین قشنگتره...

_جیمین روانیم نکن تو مین جیمینی بگو چشم...

_ایشش باشههه حالا نخورمون....
یونگی از حرف پسر کوچیکتر خنده ی بزرگی سر داد...

"زیباست..."
"خندت خیلی زیباست یونگی"
"دوسش دارم"

جیمین تازه احساس خوشبختی میکرد...
ولی می‌ترسید...
چون خوب میدونست خوش بختی دائمی نیست...زندگی تموم سعیشو میکنه تا حالتو بگیره...

"امیدوارم این حال خوب همیشگی باشه یونگیا"

"من میترسم.."

"من از اینکه خوشحال باشم خیلی میترسم...همیشه بعد از اینکه خوشحال بودم زندگی کاری کرد که دوباره بفهمم بدبختم"
.
.
.
_تهیونگ آروم باش...تو اونو دیگه دوست نداری...تو علاقه ای بهش نداری...تو کوک رو دوست داری....

عین دیوانه ها دور خونه راه می‌رفت و این جمله هارو با خودش تکرار میکرد...

_جیمینی من بلخره تونستم فراموشت کنم....

همینطور غرق در افکارش بود که صدای زنگ در اومد...

_سلام عشقم ما اومدیم...

در باز شد و پشت سر جونگکوک جیمین وارد شد و هردو پسر با دیدن هم به هم خیره شدند و گفتند:

_تهیونگ؟

_جیمین؟
.
.
.

اواو چی شد؟
خودمم نمیدونم😁

اون ستاره ی خالی رو لطفا رنگی کنید و کامنت بزارید🩵

فعلا خوشگلا....

"hasti"

your eyesWhere stories live. Discover now