𝔓𝔞𝔯𝔱 8

118 22 3
                                    

عصبی از حرف های لوکاس دستش رو توی موهاش کشید و لب زد : لعنت بهت .. لعنت بهت .. لعنت به همتون ...
و با اتمام حرفش عسلی وسط سالن رو پرت کرد و به محض خوردن به زمین به هزار تیکه تبدیل شد .
از نبود بکهیون و تهدید جون پسر مریضش بی نهایت عصبی شده بود ..
بخاطر مریضی اون بچه و نبود خودش توی خونه ، به دست لیا سپرده بودش اما هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکرد اون زن بهش خیانت کنه و بچش رو گروگان بگیره .
دستاش رو مشت کرد و گفت : کور خوندی لوکاس .. من به هیچ عنوان چیز هایی که مال منن رو بهت نمیدم .. بکهیون و سوهیون مال منن .
برای بار هزارم توی اون روز دندون هاش رو به هم فشرد و بعد از برداشتن موبایلش از خونه خارج شد .
نمیتونست دست روی دست بزاره و اجازه بده لوکاس با کسی که قلبش رو دزدیده بازی کنه ..
بکهیون فقط مال خودش بود و فقط چانیول اجازه ی اذیت کردن و اسیب رسوندن بهش رو داشت .
اگر قرار بود کسی اشک بکهیون رو دربیاره اون چانیول بود و هر کسی که غیر از فرمانده پارک این کار رو انجام میداد صد در صد با خاک یکسان میشد .
در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست .
نمیدونست لوکاس کجا میره بخاطر همین به مغزش فشار اورد و سعی کرد مخفی گاه هایی که با لوکاس میرفت رو به خاطر بیاره .
نباید وقت رو تلف میکرد همین الانشم زیادی وقتش رو هدر داده بود .
.
.
از حس سرمای شدید که به بدن برهنه اش رسوخ کرده بود ، چشماش رو باز کرد و به اطراف زل زد .
فضای اطرافش پر از میله های پوسیده و زنگ زده ای بود که از بعضی هاش اب جاری میشد .
سقف بی نهایت بلند بود و تنها یک لامپ زرد ازش اویزون بود و همین باعث میشد ترس بکهیون بی نهایت بیشتر بشه چرا که فقط لوکاس بود که برای شکنجه از یک لامپ زرد استفاده میکرد .
اب دهنش رو قورت داد و خیلی اروم روی زمین نشست و دست های زخمیش رو ستون بدنش کرد .
دوباره به اطرافش نگاه کرد و با دیدن یه بچه کوچولو با چشم های خیس که به دیوار تکیه داده بود و با ترس به بکهیون نگاه میکرد ، اخمی کرد و گفت : ت .. تو .. تو چرا توی این سرما اینجایی ؟
اب بینیش رو بچگونه بالا کشید و با لکنت لب زد : م ..منو .. ا..اله لیا گداس اینزا .. گست .. زوت منو میبله پیس بابایی . (م ..منو خا .. خاله لیا گذاشت اینجا .. گفت زود منو میبره پیش بابایی .. ام .. اما نیومد دنبالم .)
سری تکون داد و با دیدن لباس های نازکی که تن اون کوچولو بود ، اخمی کرد و گفت : هی .. بیا پیش من .. حتما سردته .
با دیدن سوهیون که خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند ، لبخند مهربونی زد و گفت : اروم باش و بهم اعتماد کن ... من اذیتت نمیکنم کوچولو ... فقط میخوام کمکت کنم تا گرم بشی.
کمی مکث کرد و به چشم های بکهیون خیره شد .
نگاه اون پسر اونقدر مهربونی و سادگی توش بود که سوهیون برای اولین بار به کسی غیر از لیا بد اخلاق و چانیول اعتماد کرد .
خیلی اروم از روی زمین بلند شد و با پای کوچولوش به طرف بکهیون رفت .
بکهیون با دیدن شلوارک لی و پیراهن استین کوتاه سفید نازک توی تن سوهیون اخمی کرد و نصف پتو رو روی بدن برهنه ی خودش قرار داد و نصف دیگه اش رو باز کرد تا سوهیون وارد بشه .
به محض نشستن سوهیون ، لبخندی زد و پتو رو دورش پیچید و محکم توی بغل گرفتش چرا که صورت و دست های اون بچه بی نهایت سرد بودن .
سوهیون از گرمای بدن بکهیون لبخند ارومی زد و گفت : عمو تو چلا اینزایی ؟( عمو تو چرا اینجایی ؟)
نگاهش رو از سوهیون گرفت و با ناراحتی گفت : خودمم نمیدونم عزیزم .. ولی نگران نباش چانیول به زودی میاد .
سوهیون سرش رو کج کرد و با خوشحالی لب زد : یهنی بابایی میات دومبالمون ؟(یعنی بابایی میاد دنبالمون ؟)
سرش رو به طرف نیوت برگردوند و متعجب لب زد : چ .. چی ؟
و با ناراحتی و تعجب بعد از کمی مکث لب زد : چان .. چانیول .. بچ .. بچه داره ؟

𝕊ℙ𝕐 (𝓒𝓱𝓪𝓷𝓫𝓪𝓮𝓴 𝓿𝓮𝓻)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ