با رسیدن به اتاق شکنجه ، بکهیون رو روی صندلی فلزی نشوندن و دست و پاهاش رو با زنجیر بستن .
چانیول با اخم وارد اتاق شد و پشت بندش لوکاس هم وارد شد تا از رابطه ی بد اون دو نفر مطمئن بشه .
بکهیون هقی زد و با حرص و از بین دندون هاش گفت : چیه ؟ اینکه فهمیدم قاتل پسرم تویی اذیتت کرده .. چطور تونستی بچه ی خودت رو بکشی اشغال عوضی .. اون فقط سه سالش بود .. میفهمی .. فقط سه سال .
حرف اخرش رو با داد و گفت و همانطور که نفس نفس میزد به مردش نگاه کرد .
چانیول با حرص دستاش رو مشت کرد و به طرف کمدی که وسایل دست سازش توش بودن رفت .
در کمد رو باز کرد و شلاقی که سیم های خار دار بهش متصل بود رو برداشت و به طرف بکهیون رفت .
بکهیون لبش رو محکم گزید و بغض بدی به گلوش نشست ..
میدونست این شلاق چقدر درد داره ولی نمیتونست حالا که نصف راه رو رفته بود جا بزنه و بگه نمیخواد شکنجه بشه .
با اخم رو به روی بکهیون ایستاد و گفت : دلم نمیخواست اینکار رو باهات بکنم بکهیون ولی چاره ای برام نزاشتی .
با اتمام حرفش دستش رو به یقه ی لباس بکهیون رسوند و توی تنش پاره اش کرد .
لوکاس متعجب به چانیول نگاه کرد و حرفی نزد .
باورش نمیشد که بخواد با اون شلاق بکهیون رو بزنه ..
به طرفش رفت و خواست چیزی بگه چانیول با عجله و بدون توجه به اون پسر شلاق رو بالا اورد و روی شونه ی بکهیون کوبید .
به محض برخورد اون شلاق به بدنش و پخش شدن خونش روی لباس چانیول و جاری شدنش روی سینه و کمرش ، دستاش رو مشت کرد و هقی زد .
چانیول بغضی کرد و دوباره شلاق رو بالا اورد و اینبار به شکم بکهیون کوبید .
لباش رو بهم فشرد و با چهره ای که از فشار زیاد سرخ شده بود ، به مردش نگاه کرد .
برای بار سوم هم شلاق رو روی بدن بکهیون کوبید و به محض دیدن لرزش بدنش در اثر درد ، ناخوادگاه اشکی ریخت و خواست شلاق رو کنار بزاره که لوکاس گفت : این شکنجه به دردش نمیخوره چانیول .. بدترش کن .. این برای کسی که یه فرمانده رو تحقیر کرده زیادی کمه .. از ولتاژ استفاده کن .
دندون هاش رو بهم فشرد و با چشم های سرخش به لوکاس نگاه کرد و گفت : اینجا من دستور میدم کی چیکار کنه و چقدر شکنجه بشه .
شونه ای بالا داد و گفت : این شکنجه های پیش پا افتاده در شان تو نیستن چان .
به این نحو میخواست بفهمه که چانیول و بکهیون واقعا با هم دشمن شدن یا نه ..
اگر چانیول شکنجه رو بیشتر و از ولتاژ استفاده میکرد ، مطمئن میشد که اون دو نفر واقعا با هم مشکل پیدا کردن ..
چرا که اون ولتاژ باعث اسیب زدن به رگ های بدن بکهیون میشد و در اخر چیزی جز مرگ نصیبش نمیشد .
لبش رو گزید و با نفرت نگاه از لوکاس گرفت و به بکهیون داد .
از نیشخند لوکاس معلوم بود دلیل این درخواستش چی بوده .
بکهیون نگاهش رو به چانیول داد و خیلی اروم سرش رو تکون داد .
چانیول دستاش رو محکم مشت کرد و لبش رو محکم گزید و به طرف صندلی رفت .
دکمه ی پشتش رو روشن کرد و خیلی نامحسوس ولتاژ رو کم کرد و دوباره رو به روی بکهیون ایستاد .
با حس گرم شدن یه دفعه ای بدنش ، اه لرزونی کشید و یک دفعه چنان بدنش حرارت گرفت که حس میکرد داره اتیش میگیره .
برای رهایی از این درد و حرارت شدید ، دستاش رو تکون داد و شروع به تکون خوردن کرد .
اصلا فکر نمیکرد اینقدر درد داشته باشه .. دسته ی صندلی رو توی دستاش فشرد و همون لحظه تیغی کف هر دوتا دستش فرو رفت .
این دیگه اخرش بود .. دیگه نمیتونست تحمل کنه .. با صورتی خیس و پیشونی که رگاش بیرون زده بود ، به چانیول نگاه کرد و برای خلاص شدن و اروم کردن خودش داد بلندی کشید و برای لحظه ای نفسش رفت و دوباره برگشت .. اما اینبار بی جونِ بی جون بود.
چانیول دستاش رو مشت کرد و با دیدن خونی که فواره وار از زخم های بدن بکهیون بیرون میزد و اون تیغ های نازکی که از پشت دستش بیرون زده بودن ، یه قدم برداشت تا به طرفش بره و ولتاژ رو قطع کنه که بکهیون با فهمیدن این موضوع ، داد بلندی کشید تا منصرفش کنه و با چشم های خیسش به چشم های مرد نگاه کرد و طولی نکشید که بدنش یه باره اروم گرفت و از هوش رفت .
لوکاس متعجب و با دیدن بدن پر از خون بکهیون و دستاش که پوستشون به طرف وحشتناکی کنده شده یا توی زنجیر گیر کرده بودن ، سرش رو برگردوند و توی ذهنش گفت : پس واقعا باهم مشکل پیدا کردن .
اب دهنش رو قورت داد و به طرف خروجی رفت و گفت : من میرم توی میدون .
چانیول نگاه سرخش رو به لوکاس داد و به محض خروج اون از اتاق ، به طرف در رو قفلش کرد و دوباره به سمت بکهیون دوید .
ولتاژ رو قطع کرد و دست و پاهای بکهیون رو با دست های لرزونش باز کرد و بدن بیهوشش رو توی بغل گرفت و لباش رو روی پیشونیش قرار داد و اشکی ریخت .
هیونش جلوی چشماش داشت زجر میکشید و هیچ کاری از دستش برنمیومد .
خیلی اروم بکهیون رو از خودش جدا کرد و توی چشم های بسته و بدن پر از خونش نگاه کرد .
لبش رو محکم گزید و دوباره بکهیون رو بغل کرد و موبایلش رو از توی جیبش در اورد و شماره ی پدرش رو گرفت .
بعد از سه بوق جواب داد : چانیول ؟
هق ارومی زد و دوباره بکهیون رو بوسید و گفت : برو خونم بابا .. باید بکهیون رو درمان کنیم .
اهی کشید و تماس رو پایان داد و شروع به عوض کردن لباساش کرد تا به طرف خونه ی پسرکش بره .
توی این فاصله چانیول هم بدن برهنه ی بکهیون رو براید استایل بغل کرد و به طرف خروجی رفت .
از در پشتی پایگاه به طرف پارکینگ رفت و کنار ماشینش ایستاد .
در رو باز کرد و بکهیون رو روی صندلی عقب خوابوند و پالتویی که همیشه زاپاس توی ماشین قرار میداد رو برداشت و روی بدن خونیش انداخت و خودشم با عجله پشت فرمون نشست و ماشین رو به طرف خروجی حرکت داد .
سرباز با دیدن ماشین چانیول ، با عجله در رو باز کرد و احترام نظامی قرار داد .
بدون اهمیت به سرباز بیچاره گاز داد و از پایگاه خارج شد و به طرف خونه اش رفت .
توی راه مدام از توی اینه به بکهیون نگاه میکرد تا سلامتش رو چک کنه .. میدونست درد خیلی شدیدی کشیده ولی فکر نمیکرد به این زودی بی هوش بشه .
از بی دقتی خودش به شدت عصبانی بود و کل مسیر فقط در حال سرزنش کردن خودش بود... چه طور یادش رفته بود اون تیغه های فلزی متصل به صندلی رو قطع کنه ؟ بی دقتی خودش باعث سوراخ شدن کف دست بکهیونش شده بود....
اشکی ریخت و دستاش رو با حرص به فرمون کوبید و فریاد کشید : حالم ازت بهم میخوره لوکاس .. حالم ازت بهم میخوره بی همه چیز .
همانطور که اشک میریخت و گه گاهی به بکهیون نگاه میکرد ، خونه اش رو از فاصله ی دور دید .
پاش رو محکم روی گاز کوبید تا زودتر به خونه برسه .. با رسیدن به باغ رو به روی خونش ، ماشین رو نگه داشت و با عجله از ماشین پیاده شد .
به طرف در عقب رفت و بازش کرد .
بکهیون رو بغل کرد و پالتو رو دوباره روی بدنش انداخت و در ماشین رو بست و به طرف ورودی رفت .
رمز در رو زد و با عجله وارد سالن شد .
هیوشین با شنیدن صدای نفس های سنگین پسرکش ، از اتاق طبقه ی بالا بیرون زد و همانطور که امپول تقویتی توی دستش بود گفت : چانیول بیارش اینجا .
با شنیدن صدای پدرش ، به طرفش برگشت و با چشم های خیسش بهش نگاه کرد .
هیوشین نگاهی به دست سوراخ شده ی بکهیون انداخت و متعجب گفت : چه گوهی خوردی پارک چانیول ؟
مردانه هقی زد و بدون اهمیت به پدرش وارد اتاق شد و بکهیون رو روی تخت قرار داد و پالتو رو از روی بدنش کنار زد .
هیوشین با دیدن بدن بکهیون ، با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و گفت : حرف بزن چیکارش کردی .. بگو تا بتونم درمانش کنم .. زود باش ..
لبش رو محکم گزید و بدون گرفتن نگاهش از بکهیون ، گفت : شکنجه شده .. با شلاق سیم دار و ولتاژ ..
متعجب به چانیول نگاه کرد و قبل از هر کاری به طرفش رفت و چنان سیلی به گونه اش زد که سر چانیول کج شد و اشکاش پایین ریخت .
دندون هاش رو بهم فشرد و گفت : این همون نقشه ی احمقانه ای که ازش حرف میزدین ؟ شکنجه کردن همدیگه ؟
حرفی نزد و سرش رو برگردوند و به بکهیون نگاه کرد .
با دیدن بدنش که در حال لرزیدن بود ، اشکاش رو کنار زد و گفت : ب .. بابا ؟
هیوشین رد نگاه چانیول رو دنبال کرد و با دیدن بکهیونی که روی تخت میلرزید و خون از گوشه ی لبش بیرون میریخت ، با عجله به طرفش رفت و روی تخت نشوندش .
دهنش رو به زور باز کرد و دستش رو وارد دهنش کرد تا عوق بزنه ..
بکهیون که کمی هوشیار شده بود ، با این کار هیوشین عوق بلندی زد و مقدار زیادی خون از دهنش بیرون پاشید و لحاف سفید روی تخت رو رنگی کرد .
اخم غلیظی کرد و به محض اروم شدن بکهیون ، انگشتش رو از توی دهنش در اورد و گذاشت بقیه ی خون ها رو هم بیرون بریزه .
چانیول هق بلند زدی و گفت : درمانش کن .. لطفا درمانش کن .
نفس عمیقی کشید و خیلی اروم بکهیون رو روی تخت قرار داد و دست تمیزش رو به صورتش مالید و گفت : برو وان رو اماده کن ..
سری تکون داد و بدون گفتن هیچ حرفی به طرف حموم رفت و قبل از هر کاری وان رو ضدعفونی کرد و بعدش پرش کرد .
هیوشین دستی به موهای بکهیون کشید و با لحنی اروم لب زد : بکهیون .. میتونی صدامو بشنوی پسرم ؟
پلک های خسته و لرزونش رو اروم از هم فاصله داد و به هیوشین نگاه کرد .
با دیدنش بغضی کرد و با ناراحتی نگاه ازش گرفت و چشماش رو بست و خودش رو به دست خواب سپرد .
هنوزم از اون مرد ناراحت بود .. میدونست هیچ نقشی توی مرگ پسرکش نداره ولی همین که نتونسته بود نجاتش بده خودش یه دلیل برای ناراحتی بود .
لبش رو گزید و دستش رو از توی موهای بکهیون بیرون کشید و به طرف حموم رفت .
با دیدن چانیول که روی زمین نشسته و دستاش رو روی سر و زانوهاش گذاشته و به دیوار کنار دوش تکیه داده بود ، اخمی کرد و به سمتش رفت .
پشت گردنش رو گرفت و بوسه ای روی سر پسرکش گذاشت و گفت : برو بیارش .. باید بدنش رو از خون ها پاک کنیم تا ببینم زخماش رو .
خیلی اروم سرش رو بالا اورد و گفت : نزدیک بود از دستش بدم .. نمیدونم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم عاشق بکهیون شدم .. وقتی زجر کشیدنش رو دیدم داغون شدم ولی نذاشت خودمو لو بدم و تا اخرش مقاومت کرد... عاجزانه اشکی ریخت و ادامه داد : هنوزم صحنه ای که خون از بدنش بیرون میریخت رو یادمه .. هنوزم اشک چشماش توی ذهنمه .
لبخندی زد و دوباره اما اینبار پیشونی پسرکش رو بوسید و گفت : خوشحالم که دارم این حرف ها رو از زبون تو میشنوم چان .. برو بیارش پسرم .. برو .
خیلی اروم سرش رو تکون داد و از روی زمین بلند شد .
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و از حموم خارج شد و به طرف اتاق رفت .
دستش رو از زیر بدن زخمی و بی جون بکهیون عبور داد و براید استایل بغلش کرد .
با حس ارتفاعی که ایجاد شده بود ، چشماش رو باز کرد و به چانیول نگاه کرد .
میدونست این حس امنیت و گرمی فقط و فقط برای چانیوله ولی میخواست مطمئن بشه که اون مرد کنارشه .
با رسیدن به حموم ، نگاهش رو به پدرش داد و گفت : میشه بری بیرون .. خودم تمیزش میکنم .
با لبخندی محو سری تکون داد و گفت : باشه پسرم .
میدونست چانیول به چه دلیل این حرف رو زده .. اون مرد دوست نداشت کسی بدن برهنه ی عشقش رو ببینه و هیوشین به راحتی این موضوع رو فهمیده بود پس از حموم خارج شد و در رو بست تا اون زوج رو تنها بزاره .
به محض خروج پدرش و بسته شدن در حمام ، بکهیون رو روی صندلی نشوند و شلوار و باکسرش رو همزمان و اروم از پاهاش در اورد .
خوشبختانه پاهاش هیچ اسیبی ندیده و کاملا سالم بودن .
لباس ها رو توی سبد رخت چرک ها انداخت و قبل از بلند شدن از روی زمین ، هر دوتا زانوی بکهیون رو بوسید و گفت : معذرت میخوام .
خیلی اروم چشماش رو باز کرد و دست اسیب دیده اش رو بالا اورد و روی گونه ی چانیول قرار داد .
درد داشت و اونقدر شدید بود که حس میکرد بدنش سر شده ..
چانیول با عجله دستش رو گرفت و به جای تیغه ی اهنی نگاه کرد و گفت : معذرت میخوام هیون .. معذرت میخوام .. یادم رفت این تیغه رو خاموش کنم .. یادم رفت اتصالش رو قطع کنم .. معذرت میخوام .
لبخند بی نهایت محوی زد و با صدای لرزون و بی جون و نفس نفس زنون گفت : این چیزیه که خودم میخواستم یول .. خودتو سرزنش نکن .. من خوبم ..
با درد خندید.. نه... خوب میشم .
اشکی ریخت و روی زانوهاش بلند شد و خیلی اروم بکهیون رو بغل کرد و گونه اش رو بوسید و گفت : باید بدنت رو بشورم .
سری تکون داد و حرفی نزد .
به محض تایید بکهیون ، از روی زمین بلند شد و براید استایل بغلش کرد و خیلی اروم اون پسر رو توی وان نشوند .
از حس گرمی اب لبخندی زد و توجهی به سوزش زخماش نکرد .
سرش رو به لبه ی بالش مانند وان تکیه داد و اجازه داد چانیول هر کاری که میخواد با بدنش بکنه .
نگاهش رو به چهره ی بکهیون داد و با دیدن لبخند قشنگش ، متقابلا لبخندی زد و یک پارچه ی نرم و تمیز برداشت و دست راست بکهیون رو کمی بالا اورد .
پارچه رو با اب تمیز خیس کرد و سعی کرد از دیدن اب وان که کامل قرمز شده بود بغض نکنه .
به ارومی پارچه رو روی دست عشقش کشید و خون های خشک شده ی روش رو پاک کرد .
با اتمام کارش دست چپش رو هم تمیز کرد و از روی زمین بلندش شد .
پارچه رو توی روشو قرار داد و به طرف بکهیون رفت .
درپوش وان رو برداشت تا خونابی که توش بود کاملا خالی بشه و به محض نبود هیچ اثری از اون خوناب ، پارچه ی دیگه ای برداشت و اون رو هم خیس کرد و شروع به کشیدن روی سینه و شکم و شونه های بکهیون کرد .
برای لحظه ای چشماش رو باز کرد و با دیدن صورت خیس چانیول ، لبخندی زد و با همون لحن ضعیف و بی جون گفت : نمیدونستم میتونی اینقدر عاشق بشی فرمانده پارک .
سرش رو بالا اورد و توی چشم های نیمه باز بکهیون نگاه کرد و دست از کار کشید .
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و در جواب اون پسر لب زد : خودمم نمیدونستم یه روزی اینطوری توی قلبم جا باز میکنی فرمانده بیون .
با حرف صادقانه و محکم چانیول ، اب دهنش رو قورت داد و به چشم های سرخش نگاه کرد .
چانیول هم به چشم های بکهیون نگاه کرد و بدون هیچ حرفی بعد از چند ثانیه دوباره شروع به تمیز کردن بدنش کرد .
جای زخم ها اونقدر زیاد بودن که به زور میتونست ناف و نیپل های بکهیون رو ببینه ..
اهی کشید و اخرین زخم رو هم به ارومی پاک کرد و دوباره وان رو پر از اب گرم کرد .
بکهیون نگاهش رو به چانیول داد و با صدای اروم برای عوض کردن بحث و فضای بینشون گفت : زمانی که رو به روم ایستاده بودی خیلی سکسی شده بودی فرمانده ... چشمای خیست با اون حسی که میتونستم از لذت بردنت حس کنم پارادوکس خیلی زیبایی برام به وجود اورده بود ..
نیشخندی زد و لباس هاش رو در اورد و وارد وان شد .
رو به روی بکهیون نشست و دستش رو خیس کرد و به صورت خونی بکهیون رسوند و شروع به تمیز کردنش کرد و گفت : تو زیادی شجاع و با طاقتی فرمانده بیون ... اون لحظه دوست داشتم لذت ببرم از دیدنت ولی نتونستم .. شاید اگر چند ماه پیش بود از دیدن این بدن پر از خون و زخم لذت میبردم ولی الان هیچ لذتی درکار نبود و فقط درد داشتم .
آخه بدن تو... بدن مردی که حتی ۲۴ ساعت هم از اعتراف صادقانه و عاشقانه م بهش نگذشته بود داشت با خون رنگی میشد...
دستش رو از روی صورت بکهیون برداشت و روی سینه ی خودش قرار داد و گفت : اینجام خیلی درد میکرد بک .. خیلی .
بغضی کرد و دستش رو دراز کرد و روی قلب چانیول قرار داد و گفت : این حس رو من الان با دیدن چشم های خیست دارم تجربه میکنم فرمانده پارک .
با این حرف بکهیون بالاخره اشک هاش سرازیر شد و کاملا بهش چسبید و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد .
بوسه ای روی شونه ی بکهیون قرار داد و گفت : خیلی دوستت دارم .
با بغض خندید و متقابلا دست های دردمندش رو بالا اورد و توی موهای مرد فرو کرد و همانطور که اشک میریخت گفت : ولی من عاشقتم .. خیلی زیاد ... تو مهربون ترین مستر و بد اخلاق ترین فرمانده ای هستی که قلبم رو تصرف کرد .. هر اتفاقی هم که بیوفته من بازم عاشقت میمونم چانیول ... پس اگر یه روزی .. یه زمانی کنارت نبودم ، بدون که همیشه قلبم و روحم کنارته .
متعجب بکهیون رو از توی بغلش خارج کرد و با چشم های نگرانش بهش زل زد و گفت : چی داری میگی ؟
لبخندی زد و بدون گفتن حرفی دستاش رو به گونه ی مردش رسوند و لب روی لباش گذاشت و خیلی اروم شروع به بوسیدنش کرد .
چانیول با اخم به چشم های بسته و مژه های خیس بکهیون نگاه کرد و بدون تکون دادن لباش ، به بکهیون اجازه ی بوسیدن داد .
بعد از چند ثانیه ای نه چندان طولانی ، لب از روی لبای مرد برداشت و با چشم های خیسش به چشم های غمگین چانیول نگاه کرد و گفت : باید برم چانیول .
ما نمیتونیم بخاطر عشقی که بهم داریم بیخیال انتقام گرفتن از قاتل های پسرمون بشیم یول... من باید برگردم کره .
ESTÁS LEYENDO
𝕊ℙ𝕐 (𝓒𝓱𝓪𝓷𝓫𝓪𝓮𝓴 𝓿𝓮𝓻)
FanficName: 𝓢𝓟𝓨 Couple: Chanbaek Genre: Military , romance , action , angst , bdsm🔞 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ دو فرمانده... پارک چانیول و بیون بکهیون... یکی در امریکا یکی در کره پارک چانیول فرمانده ای که به جرم خیانت از کشورش اخراج شده و حا...