تمام امروز رو به اون لمس و اون فرمانده فکر کرده بود...
هی با هیجان دستی به شکمش میکشید و سعی میکرد اون لمس رو برای خودش تکرار کنه...
شکم گردالو و کمی برجستهاش رو با هر دو دستش میگرفت و لمس میکرد، اما حس و حالش زمین تا آسمون با اون لمس خاص فرق داشت... برای همین نمیشد اون هیجان لحظهای رو دوباره تجربه کنه...
دست فرمانده دو یا شاید سه برابر دستهای خودش بود...وقتی روی شکمش نشسته بود کل برجستگی شکمش رو گرفته بود پس حق داشت نتونه با دستهای کوچیکش توی حس بره...
توی خیالاتش همیشه دوست داشت با یه مورچه سرباز باشه اما این آرزو زیاد از حد رویایی بود پس زیاد بهش بال پر نمیداد، اما امروز این لمس بهش امید داده بود شاید همچین چیزی ممکن باشه...
هایبردهای کارگر اصولا با هم جفت جور میشدند و سربازها با هم...
به هر حال هایبردهای سرباز مقام و جایگاه بالاتری از کارگرها داشتند و ترجیح میدادند با هم نوع خودشون روی کار برن...از اون طرفم کارگرها علاقه داشتند با نوع خودشون رابطهای رو شروع کنن چون پای تحمل و بنیه و ظرفیت وسط میومد...
البته این وسط اجباری در کار نبود...میشد فارغ از جنسیت، یه مورچه کارگر با یه مورچه سرباز باشه... ولی به ندرت همچین چیزی پیش میومد...
شده بود یکی از دو نوع بخواد با طرف مقابل باشه اما اکثر اوقات یکی(یا کارگر یا سرباز) این رابطهی پیشنهادی رو رد میکرد...
اما برای خودش همه چی متفاوت بود...به یه مورچه سرباز، به خصوص اگه یه فرماندهی قد بلند و ورزیده میبود کشش بیشتری داشت تا یه مورچه کارگر...
تا الان نُه رابطه با هم نوع رو پس زده و خود بیست و چهار سالهاش رو همچنان باکره نگه بود چون میلی به بودن با یکی مثل خودش نداشت... اما انگار این بار شانس به سر شونه اش کوبیده و بهش لبخندی زده بود بود چون انگار یه فرمانده بهش علاقه مند بود!
بکهیون شک نداشت اون شاخک قهوهای بهش احساس داشت که همچین حرکتی کرده و گناهش رو ندیده گرفته بود... دلیل دیگهای نمیشد برای این قانون شکنی پیدا کرد...
پسر دراز کشیده راضی از جوابی که پیدا کرده بود ذوق زده توی ننوی کوچیکش وول وول زد و پاهای ظریفش رو توی هوا پرتاب کرد...
ننو معلقش که از بخشی از یه برگ سبزی درست شده بود با این ابزار احساسات شدید تکون ترسناکی خورد اما خوشبختانه روی زمین پرتش نکرد و به تاب خوردن بیخطرش ادامه داد...
مورچهای که از نجات پیدا کردنش نفس راحتی میکشید با تکون دادن شاخکها قرمزش نگاه براقش رو به سقف خاکی اتاقک نگه داشت و تلاش کرد آروم بگیره...
YOU ARE READING
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک